به نظرم از یک جایی، علامت عقل این باشه که بفهمم قدیمیها حرفهای درستی داشتهاند. بعدتر، علامت عقل بیشتر اینه که بهفمم قدیمیها گاهی بیربط هم گفتهاند.
همیشه تحت نظر
خیلی وقته دوست داشتم راهی بود که ماشینها (به انتخاب صاحبشون) دوربین داشتن و تخلفهای رانندگی دیگران رو گزارش میکردن. بعد از اون دیگه مسوولان مربوط به ترافیک به اون تخلفها رسیدگی کنن.
اما شاید مساله به این سادگی نباشه. احتمالاش وجود داره که از این داده سو استفاده بشه و دولت/حکومت/موسسات عمومی از این اطلاعات سواستفاده کنن. فرض کنیم که امکاناش وجود نداشته باشه.
یک مشکل دیگه امنیته و این که اطلاعات به دست کسانی که نمیخواهیم بیفتن. باز هم فرض کنیم اون مشکل حل میشه.
اگر دو مشکل بالا نباشه، آیا اخلاقی و منصفانه است که به شهروندان امکان بدیم که تخلفات ترافیکی همدیگه رو گزارش بدن؟
قبول دارم که اگر آدمها احساس کنن که همیشه تحت نظرن، رفتارشون عوض میشه، حتا اگر که تحت نظر بودن تاثیر مستقیمی نداشته باشه. اما اگر این تغییر رفتار در راه بهتر و امنتر رانندگی کردن و کمتر تخلف کردن باشه چه طور؟
فلانی باید برقصه… باید، باید
شاید حدود هشت نه سال داشتم که در یک جمع خانوادگی بودیم. دبنا بازی میکردیم که فکر میکنم معادل بازی بینگو باشه. زد و من برنده شدم. حالا همه اصرار اصرار و زور و زورکشی که روزبه باید برقصه.
یادمه که این قدر تحت فشار بودم که زدم زیر گریه. بعد از اون بود که جمع عقب کشیدن و از درخواست رقص کوتاه اومدن.
اما اون صحنه رو هنوز خوب به یاد دارم، این که کجای پذیرایی میزبان نشسته بودم، پدرم کجا نشسته بود (البته خودش هم جزو بازی بود) که وقتی گریهام گرفت پیشش رفتم.
هنوز هم برام مساله است که اون جمع هدفشون چی بود؟ از رقصیدن یک بچه چه سودی میبردن که این قدر اصرار کردن که بچه رو به گریه انداختن؟ انتظار هم دارم که با دیدن گریهی من، خندهشون گرفته باشه. الان که خودم بچهدار شدهام، برام بیشتر از قبل سوال شده: چرا باید یک گروه آدم به شکل متحد و با اصرار و زور و فشار از یک بچه بخوان که علیرغم میلاش برقصه؟
به وقت غم
جایی خوندم
Love is the Person you Think about during the Sad Songs
نه منبعاش رو میدونم، نه این که از کجا اومده. خودش رو نمیدونم… واقعیت داره؟
بچه که بودم معمول بود که عصرهای تابستون تا تاریکی هوا بچهها در کوچه بازی میکردن. در واقع پسرها. یک همسایه داشتیم که پسرشون بازی میکرد. دخترشون (که اون زمان حدود چهار سال سن داشت)، میاومد دم در میایستاد و تماشا میکرد. بازی هم نمیکرد، فقط بچههایی که بازی میکردن رو تماشا میکرد. اما همون رو هم نداشت: هر موقع برادرش میدید، با داد و تشر میرفت سراغش که برو تو و در رو ببند.
برادرش که خودش مثلن هشت نه سالش بود، صلاح نمیدید که خواهرش بیاد دم در و بازی بچهها رو تماشا کنه: نه این که بازی کنه، فقط تماشا بکنه.
اون زمان هم این موضوع به نظرم مشکلدار میرسید. اما الان که یک بچه دارم، برام خیلی بیشتر از قبل مشکلدار شده و هیچ جوره نمیتونم هضم کنم که چه طور ممکن بوده که یک پسر کم سن یک دختر بچه رو از حتا تماشای بازی محروم کنه.
سالها گذشته و تازه دارم تلخی اون ظلم رو که به دخترها تحمیل میشد میچشم.
تجربه کردن با کمترین هزینه
یک چیز که امید دارم روزی برسه اینه که امکان «تجربه» کردن رو به افراد بدیم، بدون این که در دنیای فیزیکی تجربهاش کنن. برای مثال تجربهی سقوط آزاد بدون این که در عمل سقوط آزاد کنیم (مثلن بدون نیاز به چتربازی) یا تجربهی خوردن سوشی، بدون این که واقعن سوشی رو خورده باشیم.
یکی از راههایی که امید دارم این آرزو عملی بشه، واقعیت مجازی و افزوده است که بعید نیست بتونه حس تجربه یا حسی شبیه به اون رو القا کنه.
اما چنین امکانی به کجا میرسه؟ یکی از چیزهایی که ممکنه شکل بگیره اینه که برگردیم به سراغ درگذشتگان و از بابت هرچیزی که ازشون دلخوری داریم و یا هر زخمی که خوردهایم، به هر اندازهی دلخواه داد بزنیم و فحش بدیم. اسمش اینه که درگذشتگان دستشون از دنیا کوتاهه؛ اما هرچی باشه بازماندگان هم دستشون از درگذشتگان کوتاهه. بلکه این طوری در آینده هرکس بتونه نسبت به اون قسمت ناخوشایند گذشتهاش به صلح برسه و گذشته رو راحتتر رها کنه.
توضیح
عبارتی هست به اسم mansplaining که مطمئن نیستم معادل فارسی خوب براش چی باشه، بعضیهای مرضیح رو پیشنهاد کردهاند. معلومه که این خصوصیت شامل همهی مردها نمیشه و شاید این طور نباشه که شامل هیچ زنی هم نباشه. اما اگر آماری نگاه کنیم، احتمال این که در مردها دیده بشه خیلی بیشتره.
حس میکنم یک مورد تا حدی مشابه هم از اون طرف هست که براش اسمی سراغ ندارم: این که دیکته کنن که هرکس در هر مقطع باید چه حس و حالی داشته باشه و چه احساساتی بروز بده و چه طور بروز بده. اگر بخوام صد در صد با خاطره و برداشت شخصی صحبت کنم (که دقیق هم نیست)، باید بگم که این خصوصیت رو در خانمها بیشتر دیدهام تا آقایون. البته همهاش دارم از روی خاطره و دیدهها و شنیدهها حرف میزنم و این که نشد حرف با پشتوانه.
ترجیح میداد دختر میبود و مشکلی هم نداشت
در دبیرستان یک بار از بچهها پرسیدم که آیا ترجیح میدادهاند که به جای این که پسر بودن، دختر بودن؟ (نمیدونم چرا چنین سوالی به ذهنم رسید)
همه گفتن نخیر، خیلی قاطع هم گفتن. اما یک نفر گفت آره، ترجیح میداده دختر بوده. بعد از سالها به یاد اون جواباش افتادم. به دلیل و پیشینهاش کاری ندارم. شاید هم همینجوری سر به هوا یک جواب داده بوده. اما همین که در زمان دبیرستان چنین نظری رو اعلام کرده، هنوز برام جالبه.
well achieved
This is his name on LinkedIn: Kevin Abdollahzadeh, FIEAust, CPEng, NER, AIA, PhD, LEED AP, WELL AP, EDAC
he has published an update and these are the two comments under his update
Very well deserved Kevin Abdollahzadeh, FIEAust, CPEng, NER, AIA, PhD, LEED AP, WELL AP, EDAC . A great step forward
Congrats Kevin Abdollahzadeh, FIEAust, CPEng, NER, AIA, PhD, LEED AP, WELL AP, EDAC, you piece of shit
لالایی به ظاهر ساده
یک شب، سر میز شام، در یوتیوب موسیقی «گنجشک لالا سنجاب لالا» رو پیدا کردیم و خوشخوشان برای هامون پخش کردیم. در سکوت کامل گوش کرد و یک کلام حرف نزد. بغضی در گلوش شکل گرفت و همینطور که موسیقی پخش میشد، بغضش بیشتر و بیشتر میشد (برای قطع کردن موسیقی دیر شده بود). به جلو خیره شده بود و هر از گاهی به ماها نگاهی میکرد. به محض این که لالایی تموم شد، زد زیر گریه و انصافن هم سوزناک گریه کرد.
اون زمان شاید حدود دو سال سن داشت. اون شب اولین و آخرین باری بود که موسیقی لالایی رو براش پخش کردیم. اما از اون شب تا چند ماه هرشب، به اصرار خودش، ما براش همون لالایی رو میخوندیم تا خوابش ببره. انگار که سرش برای کمی غم میخارید.