اون تصویری که من از زندگی دارم، یک روند جاری هست که اینرسی زیادی هم داره. وضعیتهایی رو که تا حدی نزدیک به خودش هستن جذب میکنه. مثلا موجود بیمار دوباره به زندگی سالم برمیگرده. ماهیت زندگی هم نوسانیه: میره و برمیگرده. تکرار داره. به دور خودش میچرخه. اگر هم ضربهای بهش بزنین، تا حدی قابلیتاش رو داره که جبران کنه و دوباره به مسیر اصلیاش برگرده. یک چیزی شبیه به مسیر پررنگ در شکل زیر*.
حالا من هر کاری میکنم علت یک سری دست و پا زدنها رو نمیفهمم. چند مورد از چالشهایی که اخیرا دیدهام این بودهان که همکار در گروه اصرار داره که نشون بده همه کار رو خودش کرده و دیگران کاری نکردن و برای این کار از هیچ ابزاری دریغ نمیکنه. اون یکی در یکی از شخصیترین حوزههای زندگیاش یک تصمیم گرفته و اصرار داره که به زور دیگران رو هم قانع کنه که تصمیم درستی گرفته. یکی دیگه هنوز هم دغدغهی این رو داره که به دیگران ثابت کنه که از مخالفان فکریاش روشنفکرتر و فهمیدهتره و برای این کار حتا از فحش هم دریغ نمیکنه و خیلی موارد مشابه دیگه.
شاید سن من زیاد شده باشه که اینطور فکر میکنم، اما الان دیگه این هیجانات برام پوچ شدهان. تغییرات زیاد و دست و پا زدنهای زیاد خیلی به نظرم بیمعنی شدهان (به عبارت دیگه علت فرکانسهای زیاد در رفتار، مثل تغییرات زیاد در رفتار آدمها رو درک نمیکنم). به نظرم یک حقیقت جاری و دایمی و ارزشمند مثل زندگی وجود داره و این ملت هنوز دارن چنان در مورد چیزهای دیگه دست و پا میزنن که اصل مطلب، که به نظر من زندگیه، رو فراموش کردهان. شاید اون لذت پنهانی که در کار گروهی هست رو ندیده که اینطور به دنبال اعتبار شخصی میگرده. شاید از لذت داشتن دین و عقیدهی شخصی ولی همچنان با دیگران ارتباط دوستانه داشتن خبر نداره که الان نمیتونه بدون بحث دینی از زندگی حرف بزنه. شاید هنوز نمیدونه که در دیدن موجودات زنده به عنوان یک موجود زنده (و نه چیز دیگه) لذتی هست که روشنفکر بودن یا نبودن دیگه مساله نیست.
پیشنهاد میکنم به بچهها بیشتر دقت کنین. دیشب در میان یک بحث داغ دینی، بچهای حدودا یک ساله در جمع بود که تنها هدفاش این بود که دستاش رو به یک میز بگیره و با سختی زیاد بلند بشه. بعد هم با مشقت دور میز راه میرفت (راه رفتناش تجسم عینی تعادل ناپایدار بود!). هر از گاهی هم اسباببازیاش رو به روی میز میکوبید و بدون هیچ قید و بندی صداهای نامفهوم از خودش در میآورد. برای من این بچه نمادی بود از مسخره کردن بعضی دست و پا زدنهای بزرگترها. نمادی بود از زندگی. این که زندگی همچنان جاریه و بدون این چسبیدنها به دنیا و دست و پا زدنها، همچنان ادامه داره. و خوب به نظرم نیاز به گفتن نیست که اون بحث به جایی نمیرسه ولی اون بچه همچنان راهش رو ادامه میده.
* این تصویر مربوط به نوسانکنندهی van der Pol هست که بعدتر در موردش بیشتر مینویسم.
Roozbeh jan, postet aaaaali bood.Spring Breaket mobarak bashe
به الهام: سلامت باشین! :)
خوب بود خوشمان آمد خوشمان آمد(:
نه که فکر کنی خود من کوک کوکم. اما این مفهومی که میگی رو خوب احساس می کنم. حتی می تونم یک جورایی برای خودم این مفهوم رو بسط بدم. به فرض در مورد اینکه یک بیمار حالش خوب میشه و به جریان زندگی بر میگرده. خیلی از بیمارها هم حالشون بدتر میشه و میمیرن آیا اونا از جریان زندگی جدا شدن؟ من که میگم حتی مرگ هم جزیی از این جریان فراگیره. درسته که زندگی ما موجودات زنده با مرگ تموم میشه اما اون جریان فراگیر جهانی همچنان به ایجاد زندگی نو مشغوله. حتی کسانی که به ظاهر ساز مخالف می زنند و فرکانسشون به نظر ما کوک نیست، باز در همین رودخانه دارند شنا می کنند اما شاید خودشون خبر ندارند و شاید برعکس جهت آب شنا می کنند. زیباترین لحظه وقتیه که تشخیص بدی تو هم جزیی از این جریانی.
این نوشته تو حال خوبی به من داد، یاد این شعر سهراب افتادم که میگه
…من به آغاز زمين نزديكم. نبض گل ها را مي گيرم. آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت. روح من در جهت تازه ي اشيا جاري است. روح من كم سال است. روح من گاهي از شوق، سرفه اش ميگيرد. روح من بيكار است: قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد…
منتظر مطلبت در مورد نوسان کننده هستم.
گوگل باز هم چیز خوبیه ها.
به سروش: آقا کامنتت خیلی جالب بود. نمیشه همین طوری از کنارش رد شد!
یه مقدار باید بیشتر فکر کنم….