از پوستت معلومه كه آب بدنت كمه

در ايران در هر بيست دقيقه يك نفر در تصادف‌هاي رانندگي از بين مي‌ره (يا شايد به عبارت بهتر بگيم كه از بين نمي‌ره، بلكه فقط مي‌ره) و من هم بايد انتظار مي‌داشتم كه با اين نرخ بالا در كشته‌شدن انسان‌ها، من هم از آشنايانم كساني رو از دست بدم (حتا آماري هم كه حساب بكنيم، بايد انتظار مي‌داشتم).

براي من قبول اين حقيقت مشكله. مشكله كه ببينم دوستم قرباني همين وضعيت شده. دست كم من آمادگي‌اش رو نداشتم. يا دست كم در مورد يوسف رمضاني انتظارش رو نداشتم… در تصورات من يوسف رمضاني قرار نبود به اين زودي بره… اين اتفاق خيلي زود و خارج از برنامه بود… اما «هميشه پيش از آن‌كه فكر كني اتفاق مي‌افتد»….

يوسف رمضاني براي من جايگاه خودش رو داشت. دوستان نزديكي نبوديم، حتا درك چنداني هم از همديگه نداشتيم، اما به هر حال براي من جايگاه خودش رو داشت. به نوعي براي من پزشك و مشاور پزشكي خصوصي بود. هر موقع كه در مورد عملكرد بدنم به شك مي‌افتادم، اولين قدم مشورت با دكتر بود (هميشه اين طوري صداش مي‌كردم). پيدا كردن‌اش هم سخت نبود، اگر در آزمايشگاه‌شون پيداش نمي‌كردم، مطمئن بودم كه اگه در دانشگاه باشه حتما به آزمايشگاه ما سر مي‌زنه. بعد از صحبت با دكتر بود كه تصميم مي‌گرفتم كه آيا بايد مشكل جسمي رو جدي بگيرم يا نه، كه اكثرا مشورت با دكتر نتيجه‌اش اين مي‌شد كه با مساله خيلي راحت‌تر برخورد كنم. به طور كلي در امور پزشكي سخت‌گير نبود و خيلي خون‌سرد برخورد مي‌كرد كه همين خصوصيت‌اش، در كنار تسلطش باعث مي‌شد كه در مشورت در امور پزشكي خيلي به من مراجعش آرامش بده.

نمي‌دونم الان كجاست، اما هر جا كه هست، روحش شاد….