بچه که بودم معمول بود که عصرهای تابستون تا تاریکی هوا بچهها در کوچه بازی میکردن. در واقع پسرها. یک همسایه داشتیم که پسرشون بازی میکرد. دخترشون (که اون زمان حدود چهار سال سن داشت)، میاومد دم در میایستاد و تماشا میکرد. بازی هم نمیکرد، فقط بچههایی که بازی میکردن رو تماشا میکرد. اما همون رو هم نداشت: هر موقع برادرش میدید، با داد و تشر میرفت سراغش که برو تو و در رو ببند.
برادرش که خودش مثلن هشت نه سالش بود، صلاح نمیدید که خواهرش بیاد دم در و بازی بچهها رو تماشا کنه: نه این که بازی کنه، فقط تماشا بکنه.
اون زمان هم این موضوع به نظرم مشکلدار میرسید. اما الان که یک بچه دارم، برام خیلی بیشتر از قبل مشکلدار شده و هیچ جوره نمیتونم هضم کنم که چه طور ممکن بوده که یک پسر کم سن یک دختر بچه رو از حتا تماشای بازی محروم کنه.
سالها گذشته و تازه دارم تلخی اون ظلم رو که به دخترها تحمیل میشد میچشم.