در تولد یکی از دوستاناش، همهی بچهها دور یک میز نشسته بودن. چراغها رو خاموش کردن و تنها نور اتاق، نور زرد-نارنجی شمعها بود. رو به روی صاحب تولد نشسته بود و تنها بچهای بود که روی صندلیاش ننشسته بود. دستهاش رو به هم قفل کرده بود و از خوشحالی بالا و پایین میپرید. دهناش به بزرگترین اندازهی ممکن باز شده بود؛ هرچی دندون داشت دیده میشد. تنها بچهای هم بود که چشمهاش برق میزد و از صدای ذوق و خنده، وسط تولد خوندن، نفساش در نمیاومد.
دلام براش سوخت. تنها چیزی که میدیدم، یک صحنهی تلخ و غمانگیز بود. نمیدونم چرا. دلام به حالاش میسوخت؟ نگران آیندهاش شدم؟ از این که روزی تمام خوشیهاش رو از دست بده ترسیدم؟ غم دنیا به سرم ریخت. صاحب تولد همون چهار شمع رو هم فوت کرد و اتاق تاریک شد.