اولین رمانی که خوندم، «تام سایر» بود. خودم متوجه نشدم که اولین رمانیه که در زندگیام خوندهام. بابام بهم گفت. اون زمان شاید نه یا ده سال سن داشتم؛ یادم نیست. وقتی تموم شد، شب دیروقت بود. بیرون ساکت و تاریک بود و خونهی ما ساکت با نور زرد چراغ. مادر و برادر نبودن؛ حتمن تهران رفته بودهان. من و بابام رختخوابها رو وسط هال پهن کرده بودیم. رسم خانواده بود که وقتی بعضی از اعضا سفر بودن، بقیه جمع میشدن و توی هال میخوابیدن. این رسم رو ادامه دادیم تا این که یکیمون برای همیشه رفت. از اون زمان به بعد دیگه هرکس توی اتاق خودش خوابید.
من آخرین صفحات همون کتاب رو میخوندم و بابام هم یک چیز دیگه، روزنامهای یا کتابی. در پایان، کتاب رو بستم و گفتم تموم شد! بابام بهم تبریک گفت، یا چیزی که مضمون تبریک داشت. گفت این اولین رمان زندگیات بود که خوندی و این اتفاق مهمیه. اون چیزی که خودش میخوند رو بست و کنار گذاشت. گفت برام بگو جریاناش چی بود. من هم به صورت خیلی جدی تعریف کردم. چیز زیادی که برای تعریف کردن نداشتم، این که تام سایر فلان کرد و بهمان کرد، شیطنت کرد و خرابکاری کرد. اما یک چیز در اون کتاب خیلی توجهام رو جلب کرده بود و همون یک چیز رو به بابام نگفتم: ارتباطی که تام سایر با یک دختر داشت. نمیدونم چرا اون قسمتاش رو سانسور کردم. درست همون قسمتی بود که بیش از همه جای کتاب، فکر و خیال من رو با خودش برده بود.
زیاد نیستند خاطراتی که از اون دوران به یاد مییارم. یکیاش همین صحنه بود. نور، جایی که نشسته بودم، جهتی که نشسته بودم و جایی که بابام نشسته بود رو هنوز به یاد دارم. از دیروز به یاد اون صحنه افتادهام. نمیدونم چرا.