بیسرپرست بودن و بزرگ شدن با مقدار زیادی مسوولیت، من رو به کسی تبدیل کرده که به شدت مستقل و محکمه. با کمال تعجب، عزت نفس به نسبت خوبی دارم، اما فکر میکنم کلی کار برده تا به این جا برسم.
فرزندخوانده
در مورد تواناییام برای باقی موندن و زنده موندن هیچ وقت شکی ندارم. من از این فرزندخواندگی جون سالم به در بردم و از هر چیز دیگهای هم به سلامت بیرون مییام. خوشحال نیستم که فرزندخوانده بودم، اما میدونم که به همین خاطر آدم خیلی محکمتریام.
فرزندخوانده
فرزندخواندهها، تنها به خاطر خود فرزندخواندگی هم که باشد، تجربههای بسیاری از سر گذراندهاند. تا زمانی که فرزندخواندهها به بزرگسالی برسند، از دوری از پدر و مادر زیستی جان سالم به در بردهاند، به خانوادهای جدید خو گرفتهاند، با فانتزیها و ترسها سر کردهاند، با بحرانهای هویت روبهرو شدهاند و از میان خیلی رابطهها عبور کردهاند. فرزندخوانده بودن یعنی عبور از مراحلی که دشوار بودهاند. آگاهی از این که فرزندخوانده همچنان جان سالم به در برده، میتواند در خیلی از مراحل مختلف زندگی به او استحکام دهد و مصممترش سازد. جنبهی منفی این احساس جان سالم به در بردن این است که برای بعضی فرزندخواندهها، دشوار است که به دیگران تکیه کنند و در عوض زیاده از حد مستقل میشوند. مهم است که فرزندخواندهها درک کنند که روابط سالم شامل تکیهی دوجانبه است – تکیه به خود و تکیه به دیگران.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.