میتونم با خاطرات جنگ هرکدومشون رو تا یک ساعت سرگرم کنم. از کشتهشدههای اطرافم، دوست و فامیل و همسایه بگم. از این که در یک شهر نسبتا نزدیک به مرز زندگی میکردیم و وسط بمب و موشک بودیم. چند بار بمب به نزدیکیهام خورده و من هنوز زنده هستم. این که یک سال مدرسه نداشتیم و از تلویزیون درس میخوندیم. این که بمباران برام عادی شده بود و الان روانم غیرعادی شده. نتیجه هم معلومه؛ با چشمهای باز و دهن باز به من نگاه میکنن و میگن «وی کنت ایمجین!». سرگرم کردن مردم به مدت زیاد بدون هیچ دروغی، کار سادهای نیست. به قول اون جوک*، خدایا! این شادی رو از ما نگیر!
* خانوادهی فقیری نشسته بودن و ناگهان از پدر خانواده صدایی در مییاد. بچهها همه میزنن زیر خنده. پدر خانواده با چشمهایی پر از اشک دستهاش رو به سمت آسمون میبره و میگه «خدایا! این شادی رو از ما نگیر!».
انگلیسی ها هم میگن : «وی کانت ایمجین!»
روزبه جان منم از این خاطره ها دارم اگه خواستی جو رو آماده کن تا بیام. منتها مال من لاف آبادانی هم قاطی داره