پدر و مادرم هیچ وقت به من چیزی در مورد پدر و مادر زیستیام نگفتن. من هم خیالبافی میکردم که پدرم یک دکتر بوده و مادرم هم یک تنفروش. این تصویر رو همیشه در ذهن داشتم تا این که در سن سی و شش سالگی اطلاعات غیرقابلشناسایی مربوط به خودم رو دریافت کردم.
فرزندخوانده
مردم به طور ناخودآگاه تلاش میکنند پارههای یک تصویر را به هم بچسبانند و یا از اطلاعاتی که در دست دارند، یک نتیجهگیری درست کنند. اگر قطعهای از این تصویر گم شده باشد، به دنبال آن میگردند یا قطعههای جایگزین برای آن میسازند. اگر واقعیت در دسترس نباشد، فانتزی جای خود را باز میکند.
پدر و مادرم به من گفته بودن که مادر زیستیام دانشجوی هنر بوده. رفتن به گالریهای هنری برای من تبدیل به نوعی وسواس شد. همیشه برام سوال بود که آیا ممکنه آثار هنریاش به نمایش گذاشته شده باشن؟
فرزندخوانده
به من گفته بودن که دخترم به خونهای رفته که هیچ بچهی دیگهای ندارن و پدر و مادر سالها بچه میخواستهان. واقعن دوست داشتم که با همین تصویر از دخترم زندگی کنم که زندگی شادی داره، در کنار کسانی که عاشقانه دوستش دارن.
پدر/مادر زیستی
متداول است که اعضای مثلث فرزندخواندگی قطعههایی از واقعیت را که در دسترس دارند، عزیز و گرامی بدارند. داشتن چیزی، هر چه قدر کوچک و به ظاهر ناچیز، بهتر از هیچ چیزی نداشتن است.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.
این نوشته ها در مورد فرزند خواندگی بسیار جالب هست.
ممنون از شما
هما: ممنون از شما! مایهی دلگرمیه.