بچهها میگفتن که در پنج تومنیهای ضرب شده در سال پنجاه و نه، پشت سکه، اونجا که نقشهی ایرانه، زیر دریای خزرش، طلا داره. میگفتن اول انقلاب دولت نمیدونسته طلاها رو کجا بذاره و برای همین همه رو توی پنج تومنیهای پنجاه و نه کار گذاشته. اگر کسی از این سکهها داشت، مایهی فخر و مباهات بود. ما هم که به یکی از این پنج تومنیها، یا به قول اون موقع پنش تومنی پنجاه و نه، نگاه کرده بودیم، طلا رو زیر دریای خزر، شمال کوههای البرز دیده بودیم. آرزوم این بود که به یکی از اینها دست پیدا کنم.
یکی از بچهها گفته بود که پنج تومنی پنجاه و نه داره و حاضره به قیمت پونزده تومن به من بفروشه. همه هم میگفتن که در میدونی به اسم گاراژ، هرکدوم از این پنج تومنیها رو به قیمت دویست تومن میخرن. من پولهام رو جمع کردم و یک پنج تومنی پنجاه و نه به قیمت پونزده تومن ازش خریدم. به آرزوم رسیده بودم.
به پنج تومنیام به چشم دیگهای نگاه میکردم. همیشه و همه جا همراهم بود. به شکل محدود به بچهها نشونش میدادم. دلم نمیاومد به قیمت دویست تومن بفروشمش.
در عمل، پنج تومنی پنجاه و نه هیچ خاصیتی به جز پنج تومن بودنش نداشت. نه به میدون گاراژ رفتم که پنج تومنی پنجاه و نه رو به قیمت دویست تومن بفروشم و نه کسی حاضر بود توی مدرسه از من بخره. خود فروشنده پیشنهاد داد که پنج تومنی رو به قیمت نه تومن از خودم بخره. من هم دستم به جایی بند نبود. حاضر شدم به همون قیمت نه تومن بفروشمش و رها بشم.
تا سالها هر بار که پنج تومنی به دستم میرسید، اولین کاری که میکردم این بود که سال ضربش رو نگاه کنم. از اون زمان به بعد هیچ وقت پنج تومنی پنجاه و نه ندیدم.