خیلی جالبه که این همه آدم در گروه پشتیبانیام همون چیزهایی رو تجربه کرده بودن که من به عنوان یک فرزندخوانده تجربه کردهام. یک شب در این مورد صحبت کردیم که چه طور همگی اعتقاد داشتیم که فرزندخواندگی هیچ تاثیری روی ما نگذاشته. حتی وقتی مادر زیستیام پیدام کرد، بهش گفتم که هیچ وقت ناراحت نبودهام که فرزندخواندهام. حالا که به گذشته نگاه میکنم، باورم نمیشه. بفرما، این هم انکار!!! بهتر نیست بگیم تمام زندگیام رو در انکار بودهام؟
فرزندخوانده
فکر کنم روند سوگواری برای دخترم رو از وقتی شروع کردم که باردار شدم. باردار بودنم رو تا پنج ماه انکار میکردم. وقتی که بزرگ بودن شکمم پیدا شد، مادرم پرسید که آیا باردارم؟ گفتم نه! بعد از به دنیا آوردن دخترم به نوعی بیحس بودم و نمیتونستم به درستی درک کنم که چه اتفاقهایی میافته. حتی تا به امروز هم، اون قسمت از زندگیام تا حدی تار و ناواضحه. شاید نیاز داشتم که اون جوری باشه.
مادر زیستی
هیچ وقت به ذهنمون نمییاد که اریک به فرزندی گرفته شده.
پدر/مادر
اولین مرحله از سوگواری انکار است. احساساتی چون شوک، ناباوری، بیحسی و جدا بودن، همگی در این مرحله رایجاند. چه خود رویداد و چه احساسات در پی آن، همگی خارج از هشیاری و آگاهی شخص روی میدهند. انکار به نوعی ویژگی محافظتی دارد؛ وقتی واقعیت چنان سخت است که تحمل آن مشکل است، انکار به فرد کمک میکند کارایی خود را حفظ کند. در عین حال، ماندن در مرحلهی انکار هم عواقب دارد. نادیده گرفتن مسایل و احساسات مهم مانند این است که یک فیل در اتاق نشیمن باشد که هیچ کس دربارهی آن صحبتی نمیکند. همه دور و بر فیل راه میروند و وانمود میکنند که آنجا نیست، با این که سر راه همه است.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.
One thought on “فرزندخواندگی: انکار”