چیز زیادی نمیخواستم؛ فقط میخواستم کسی رو ببینم که شبیه به من باشه.
فرزندخوانده
مردم به من میگفتن که بچهام رو فراموش میکنم و زندگیام چنان ادامه پیدا میکنه انگار که هیچ وقت باردار نبودهام. دیگران رو نمیدونم، اما من هیچ وقت نتونستم بچهام رو فراموش کنم و زندگی من هیچ وقت اونی نشد که قبل از بارداری بود.
مادر زیستی
هیچ کس به ما نگفت که فرزندخواندهها گاهی موقع جدایی دچار مشکل میشن. فکر میکردم هیچ وقت از دردسر روز اول مهدکودک رها نخواهیم شد!
پدر/مادر
برای خیلی از اعضای مثلث فرزندخواندگی مشکلهایی پیش آمد. مسایلی سربرآوردند که هیچ کس قبلا دربارهی آنهای سخنی نگفته بود. پدرمادرهای زیستی دریافتند که برای «فراموش» کردن این که بچهای داشتهاند، مشکل دارند. فرزندخواندهها اطلاعات بیشتر دربارهی خانوادههای زیستی خود میخواستند. پدرمادرها هم برای بزرگ کردن بچههایشان دشواریهایی تجربه کردند که هیچ کس در مورد این دشواریها به آنها هشداری نداده بود.
به تدریج اعضای مثلث فرزندخواندگی دربارهی احساسات و نیازهایشان آزادانهتر گفتگو کردند. گروههای پشبیبانی شکل گرفتند و جایی فراهم کردند که فرزندخواندهها، پدرمادرهای زیستی و پدرمادرها میتوانستند احساسات خود را بروز بدهند و بر آنها مهر تایید بزنند.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.
One thought on “فرزندخواندگی: وقتی مشکلها سر برآوردند”