شهر هم مثل آدم میمونه. یک نگاه میکنی و خوشت میاد. بوستون رو اولین بار دیدم و عاشق شدم. با خودم گفتم همین بهترین جای دنیاست. متروهای پر از جمعیتش هیجانانگیز بودن. مردم راحت بودن و خنکی هوا هم دلچسب بود.
کمی بیشتر که با یک شهر آشنا میشی، تازه اون روی سگش رو بهت نشون میده. از صاحبخونه گرفته تا راننده تا فروشنده، هرکدوم زهر خودشون رو میریزن. برای من شلوغی متروی بوستون دیوانهکننده بود. مردم گستاخ بودن و سرمای تمومنشدنی هوا تا عمق وجودم رو میسوزوند. این جاست که از شهر بدت میاد. دلت رو میزنه. اما خیلی دیر شده. حتمن زندگی جدیدی رو شروع کردهای که به این مرحله هم رسیدهای. یعنی گیر کردهای. راه پس نداری.
به اندازهی کافی که توی یک شهر زندگی کردی، عاشقش میشی. تو هم جزیی از همون شهر شدهای. بالا و پایینش دستت میاد. تو هم یکی از همون مردم شدهای. الان دیگه برام متروی بوستون زنده است؛ من هم یکی از همون مسافرها هستم. مردم هم طبیعی هستن، نه خیلی مودب و نه خیلی بیادب، مثل همهی مردم طبیعی دیگه. خودم رو جزیی از شهر میدونم و از این شهر برای خودم سهم دارم. هنوز هم برف میاد و سرماش سخته، اما برفش قشنگه.
شهر هم مثل آدم میمونه. باید عاشق بشی.