مددکار گفت:
دختر دومم خیلی سربهراه بود و همیشه یک لبخند گوشهی لبش داشت. اگر ولش میکردم، مثل یک خدمتکار تمام وقت، تمام کارهای خونه رو به عهده میگرفت.
ظاهرش اینه که اتفاقن چه فرصت خوبی و خیلی خوبه که بچه تا این حد سازگار و همیشه خندان باشه. ادامه داد:
اما به نظرم رسید که این وضعیت غیرطبیعیه. بچه نباید تا این اندازه همکاری بکنه و این قدر دلنشین باشه. بیشتر روش کار کردم و فهمیدم این وضعیت بیشتر به خاطر ترسه. این بچه، خودآگاه یا ناخودآگاه، در درونش از این میترسه که به خاطر بد بودن، دوباره برش گردونن به جایی که بوده و فرصت زندگی در خانواده رو ازش بگیرن.
مثل این که پرورشگاه هم بیتاثیر نبوده. گفت:
گویا موقعی که داشتیم بچهها رو میآوردیم، مربیهای پرورشگاه به اینها گفته بودن که «اونجا که میرین، مراقب رفتارتون باشین؛ وگرنه برتون میگردونن به همینجا که بودین». شما تصور کنین که این بچه با این سن کمش چرا باید همیشه در چنین ترس و وحشتی به سر ببره که مجبور بشه همیشه نقش بازی کنه؟
از طرف دیگه، دختر دومم (یعنی بزرگترین بچه از این سه تا) تقریبن فرصتش برای موندن در اون پرورشگاه تموم شده بوده و باید به خاطر سنش به پرورشگاه دیگهای میرفته. مربیها هم نگهش داشته بودن که در کارها کمک بکنه و در عوض مدت بیشتری رو در همین پرورشگاه سپری کنه.
تهديد بچه اي با اين همه مشكلات واقعا جنايته ( البته ظاهرا پيامدش براي اين بانو اصلا بد نبوده)
آیدین: این مادر هم از این وضعیت راضی نبوده. به بچه هم کمک کرده طبیعی و عادی باشه.
فکر نکنم تهدید بوده واقعا شاید بعضیا بچه ها رو بر میگردونن اینه که شاید ابن توصیه ها هم بد نباشه برا اوایلش والدین باید این استرس رو کم کم از بین ببرن