مددکار گفت:
بعد از تصادف، پسر بزرگم اومد و گفت «میخوام یک چیزی بگم». گفت «راستش این مدت که نبودی، من علف کشیدم. حالا هم برات یک پیشنهاد دارم: بشینیم با هم علف بکشیم و با هم نشئه بشیم». شوکه شدم. هنوز اثر مسکنها در من بود و گیج بودم. با همون حال گیج و منگ بهش گفتم بذار فکر کنم، فردا بهت جواب میدم. فرداش بهش گفتم بشین با هم حرف بزنیم. گفتم من در مورد پیشنهادت فکر کردم. سه چیز هست که مادر و پسر هیچ وقت با هم انجام نمیدن: با هم نشئه نمیشن، با هم مست نمیشن و سومی هم اگر بخوای بدونی، اینه که با هم روابط جن.سی ندارن. پسرم داد زد گفت «من کی از این حرفها زدم؟». گفتم به هر حال خوبه بدونی. این آخرین بار بود چنین چیزی ازت شنیدم. از این به بعد هم حواسم بهت هست و اگر ببینم دست از پا خطا کردی، بیچارهات میکنم. برای همین دیشب جوابت رو ندادم که در موردش فکر بکنم و جواب الکی نداده باشم.
این تنها نمونهای از سختیهای اون دوران بوده. البته این مادر هم راهحلهای خودش رو داشته. پیشنهاد داد:
کافیه به بچه بگین که این کار تو به من حس خوبی نمیده. همین. دیگه بحثی توش نیست. مثلن فرض کنین در جواب بچه بهش بگین این کار درست نیست. اون هم برمیگرده و استدلال میکنه که این کار درسته به این دلیل و اون دلیل. اما وقتی میگین یک موضوع حس بدی میده، بچه هم میفهمه که هیچ کاریاش نمیشه کرد و مساله جای بحث نداره.
احتمالن این راه حل برای شرایط خاص پیشنهاد شده بود و شاید برای همهی مسالهها موثر نباشه. در ادامه گفت:
بعد از فوت شوهرم، کار من سختتر شد. این چهار بچه با هم متحدتر شدن و غلبه کردنشون بر من سادهتر شد. گاهی مجبور بودم در روابطشون دخالتهایی بکنم و اتحادشون رو به هم بریزم.
اینجا هم چشمکی زد و به خودش حق داد که مجبور شده دست به چنین کارهایی بزنه که از پس زندگی در اون دوران بر بیاد.