مددکار میگفت:
شوهرم هفت سال پیش فوت کرد. برای همهی ما سخت بود. یک سال و نیم بعدش رفته بودم لانگآیلند که خونهی یک زوج متقاضی فرزندخواندگی رو ببینم. در راه برگشت تصادف شدیدی کردم که با مرگ فاصلهی چندانی نداشتم. مدت زیادی در بیمارستان بودم. اگر دقت کرده باشین، از پلههای خونهی شما هم به آرومی بالا اومدم، چون اثرات اون تصادف هنوز باقی مونده.
با این ترتیب بچهی اول بیست سال و این سه بچه فقط پونزده سال از حضور پدر استفاده کردهاند. ادامه داد:
وقتی بعد از ماهها به خونه برگشتم، اوضاع عوض شده بود. زندگی از دستم در رفته بود. دختر دومم (که از روسیه اومده بود) از دست من عصبانی بود و کارمون به دعواهای سختی کشید. به مدت یک سال و نیم با هم حرف نمیزدیم. بعدتر که دوباره ارتباط رو برقرار کردیم، بروز داد که به نوعی عصبانیتش از این بوده که احساس میکرده من ترکشون کردهام.
قبلتر در این مورد خونده بودم (و شاید هم نوشته باشم) که شاید در پس ذهن بچههای فرزندخوانده این نگرانی وجود داشته باشه که دوباره کسانی رو که دوست دارن از دست بدن و همین موضوع ممکنه باعث بعضی تنشها و سرکشیهای بچهها بشه. در واقع قصدشون اذیت کردن و آزار دادن پدر و مادر نیست؛ بلکه پدر و مادر براشون عزیز هستن و همین هم باعث ترس و نگرانی میشه: نکنه که اینها رو هم از دست بدن؛ و گفت:
وقتی کسی در مورد یک مشکل سوگواری میکنه، تنها برای اون مشکل سوگواری نمیکنه؛ بلکه برای کل دردهای زندگیاش تا به الان سوگواری میکنه.
و باز هم قبلتر خونده بودم (و در نوشتههای با عنوان چند خطی دربارهی غم نوشته بودم) که غم قدیمی ممکنه بعدتر به شکل جدیدی بروز پیدا کنه و خودش رو نشون بده.