اون اوایل این دو پسر نگاهشون به خواهرشون بود. سر میز غذا، هر چیزی که جلوشون میگذاشتیم، پسرها دست نمیزدن. اول خواهر امتحان میکرد. بعد اون تایید میکرد که اینها بخورن یا نخورن. برای همین من گاهی مجبور بودم دور از چشم خواهرشون بعضی غذاها رو بهشون بدم که طعمش رو بچشن؛ وگرنه با این ترتیب هیچ راهی نبود که اینها بعضی غذاها رو امتحان بکنن.
پسرها تا قبل از این خواهرشون رو به خواهری نمیشناختن؛ در واقع در پرورشگاه هم جداگانه نگهداری میشدهاند. به این خونه که اومدهاند، شروع کردهاند به حرفشنوی از خواهرشون. شاید دیدهاند که تنها کسیه که ازشون بزرگتره و زبونشون رو بلده و تصمیم گرفتهاند که به اون اقتدا کنن!