پارسال نوشتم «خوش به حال ملتی که از ناخوشی هم خوشی می سازه». در یکی از شهرهای نزدیک ما به نام « اسلیپی هالو»، تور قبرستون گذاشته بودن؛ مردم گروه گروه پشت گاری مینشستن و به مناسبت هالوین، بعد از تاریکی هوا، میرفتن به قبرستون و چرخی میزدن. گویا فیلمی هم به نام همین شهر ساخته شده.
امسال تصمیم گرفتیم ما هم بریم. برای این کار باید در صف میایستادیم. از قضا من خنکترین لباس موجود در کمدم رو پوشیده بودم. سردترین شب در چند ماه گذشته هم همین دیشب بود. به مدت یک ساعت و نیم در سرمای هوا لرزیدیم. نزدیک سوار شدن بودیم که متوجه شدیم برای همین گاریسواری در قبرستون هم باید بلیت بخریم: هر نفر سی دلار. دست از پا درازتر برگشتیم. دستهای بیحس از سرمامون یک کلید ساده رو هم نمیتونستن نگه دارن.
شهر کناری به نام «تری تاون» یک رستوران یونانی داره که خیلی مورد علاقهی ماست. غذاهاش قیمت کم و کیفیت خوب و از همه مهمتر حجم زیادی دارن. بیرون همه سرها رو در یقه کرده بودن. رستوران دنج بود و شیشهها از داخل بخار کرده بودن. دو بشقاب سوپ خونگی داغ سفارش دادیم؛ در بشقابهای چینی گود با نقش و نگار ساده.
از پیشخدمتهای رستوران به اسم جرج رو میشناسم. یک آقای یونانیه با حدود شصت سال سن، صورت گرد و چین خورده و قد کوتاه. مقدار کمی مو داره که همون یک ذره هم کامل سفیده. پارسال که رفته بودم همین رستوران، روز بعد از تغییر ساعت بود. گوشی موبایل من رو دید و گفت «گوشی من هم عین مال شماست. ساعتش تنظیم نشده و من هم نمیتونم بکشمش عقب. میشه کمکم کنین؟»
ماه بعد، نزدیک عید، دوباره ساعت تغییر کرد. یک روز آفتابی بود. همون روز خودم رو به رستوران رسوندم. ناهار خورده بودیم و نمیخواستیم غذایی بخوریم. رستوران شلوغ بود و صدای همهمه از میزها و دنگ و دونگ از آشپزخونه میاومد. سراغ جرج رو گرفتم. همکارهاش صداش کردن. شک کرده بودن که مگه چه خبره که وسط این به هم ریختگی، یک نفر اومده صاف سراغ جرج رو گرفته. جرج اومد. سرش خیلی شلوغ بود و کلافه بود. اعصاب نداشت. چشم تو چشم، بدون تمرکز، با چشمهایی خسته و بیفروغ به من نگاه کرد. گفتم «جرج، منم، همون که از این تلفنها داشت. خواستم بپرسم ساعت موبایلت رو درست کردی؟». انگار که براش یک لحظه سکوت شد. برای لحظهای نه همهمهای بود و نه صدایی از آشپزخونه میاومد. به چشمهاش برای یک لحظه زندگی برگشت. با دو دستش باهام دست داد.
دیشب گوشی موبایلم رو روی میز رستوران کنار دستم گذاشته بودم. جرج گوشی رو دید. اومد به سمت میز ما و باهام دست داد. گفتم «من رو یادت میاد؟» گفت «معلومه! امسال تغییر ساعت چندمه؟».
لذت بردم.
خیلی خوب بود. ممنون
من از این کارها زیاد انجام دادم تا حالا، اطرافیان هخمیشه اعتقاد دارند که این ها کارهای بی ثمری است و دیگران دائم از حسن نیت من سوء استفاده می کنند.
جا داره یادی کنیم از تیم برتون و فیلمش! نیز یاد یکی از دوستان افتادم که باباش از ایران زنگ میزنه که مثلا چه جوری پیامک رسیده رو پاک کنه یا پاسخ بده!