حدود نود درصد آمریکاییها اعتقاد دارن که رانندگیشون از متوسط افراد بهتره (در حالی که احتمالن واقعیت اینه که حدود پنجاه درصد آمریکاییها رانندگیشون از متوسط افراد بهتره، با در نظر گرفتن تعریف رانندگی و توزیع آماری؛ شاید بهتر باشه به جای میانگین، از میانه صحبت کنیم). باز هم در همین حدود نود درصد از افراد ادعا میکنن که از افراد متوسط خوشحالتر و محبوبتر هستن و پتانسیل موفقیت بیشتری دارن (که باز هم این عدد باید حدود پنجاه درصد باشه، البته با در نظر گرفتن توزیع).
در یک مورد جالبتر، بیست و پنج درصد افراد اعتقاد دارن که از نظر تواناییهای مدیریتی، جزو یک درصد برتر جامعه هستن!
دانکن واتز در کتاب «همه چیز واضح است» بعد از توضیحات بالا (نقل به مضمون) مینویسه حقیقت تلخ اینه که اون چیزی که در مورد «همه» صدق میکنه، در مورد ما هم صدق میکنه. اگر رانندگی همه از من بدتره و دیگران اشتباه زیاد مرتکب میشن، احتمال زیادی داره که رانندگی من هم مشکل داشته باشه و من هم اشتباههایی مرتکب بشم شبیه به اشتباههای دیگران.
اما در عین حال نویسنده معتقده که این موضوع به این معنا نیست که از خودش نا امید بشه و کوتاه بیاد. میگه هنوز هم ته قلبش اعتقاد داره که رانندگیاش از متوسط مردم بهتره، اما در عوض امکان اشتباه رو در نظر میگیره و سعی میکنه آگاهانهتر به دنبال اشتباههاش بگرده و رانندگیاش رو بهبود بده.
این موضوع برای من یکی از بهترین و قانعکنندهترین توضیحها برای سوالی بود که مدتهاست در ذهن دارم. از یک طرف به «معمولی» بودن احترام میگذارم و اعتقاد دارم که خودم هم آدم معمولیای هستم (همونطور که اکثریت جامعه هستن)؛ از طرف دیگه ترجیح میدم تصوری که از «خفن» بودن خودم در ذهن دارم، مختل نشه. با این ترتیب یک راه حل پیدا شد: میدونم که دوست دارم استثنایی باشم، اما احتمالن نیستم. امیدم رو هم از دست ندادهام.
نمیدونم اینو خوندی یا نه، ولی جالبه شاید هم مرتبت!
تشابه اسمی هم اتفاقیه!
http://users.polisci.wisc.edu/schatzberg/ps616/Rosen1981.pdf
حتی مرتبط!
قانون میانگین ٥٠% هم فقط واسه توزیع های متقارن صدق میکنه. همونطور که ارز کردید!
شروین: این مقاله رو ندیده بودم؛ الان یک نگاه بهش انداختم. از تشابه اسمی هم متعجب شدیم. در مورد توزیعهای متقارن هم همونطور که متوجه شدی، در این وبلاگ یک جملهی نادقیق نوشته نمیشه. روی تکتک جملهها ساعتها کار شده :)
هرچند در اینجا موضوع نگاهی هست که ما به خودمون داریم، اما چون صحبت از مقایسه با دیگران شده، به گمانم این مطلب با مبحث «خودفریبی» (self deception) بیارتباط نیست! در اون زمینه خیلی پژوهش شده، به ویژه از دید روانشناسی فرگشتی.
چکیدهش این میشه که فریب دیگران در تمام روابط و برای همه گونههای جانداران ابزاری در راستای بقا بوده و هست. اما به دو دلیل عمده، پدیده خودفریبی پیدا شده و فرگشت پیدا کرده.
نخست، آگاهی درونی از این که داری دیگران رو فریب میدی، یک سری مساله ایجاد میکنه. برای نمونه کمآوردن در فریبکاری به دلیل گرفته شدن وقت و انرژی ذهنی به دلیل این آگاهی و تلاش برای پوشاندن نمود ظاهری (مانند تغییر صدا یا چهره) و کم شدن توان پردازشی مورد نیاز برای چالشهای دیگری که در بقا پیش رو هست.
دوم، پیدا کردن این توانایی که در صورت رو شدن احتمالی فریبکاری، عواقب جسمی و روانی رو تا حد ممکن کاهش میده که این عواقب معمولا نوعی تنبیه فیزیکی یا روانی از سوی دیگران هست. یکی این که ترس از این عواقب میتونه کارایی در این زمینه رو پایین بیاره یا حتی کمکم باعث بشه که فرد دست از فریبکاری بر داره. دیگه این که با خودفریبی بسی بهتر میشه طرف رو راضی کرد که قصدت فریب نبوده و سهوا یک چیزی روی داده.
به نظر من این نگرش که «من نوعی» به اندازه قابل توجهی از دیگران ـ در زمینههای مورد علاقه (به هر دلیلی سودمند یا مهم برای من) ـ بهترم، تا حد فراوانی – در بهترین حالت (از نظر اخلاقی) - میتونه به این دلیل باشه که انرژی من رو صرف مقایسهای که به احتمال زیاد نتیجه خوشایندی برای من نداره (و من رو از نظر رقابتی در موضع ضعف قرار میده)، نکنه. رقابتی که اساس بقاست.
م.ن.ر: جالب بود!