هم من به استاد گفتم هم استاد به من گفت: «مهرم حلال، جونم آزاد» و از هم جدا شدیم. حالا گیرم که یک سال و نیم هم این جا کار کردم، تاثیر خاصی در تصمیم جداییام نداشت. ترجیح دادم که از صفر شروع کنم، ولی ادامه ندم. استاد هم ترجیح مشابهای داشت. از این جا متوجه شدم که به همین ترتیب مهریه تاثیری بر دوام زندگیهای مشترک نداره! بچه هم همین طور!
در ضمن، با این که استاد تاکید کرد که تا پیدا کردن استاد جدید لازم نیست دفترم رو ترک کنم، به دلایل شخصی، من ترک کردم. الان هم هیچ جا و مکانی در این محوطهی دوهزار هکتاری دانشگاه ندارم؛ در آزمایشگاهها و کتابخونه میچرخم. بیخانمانهای سراسر عالم، من هم عضو نیمبند کلوپ شدم!
One thought on “زندگی آغاز میشود!”
Comments are closed.