عموی ما میگفت «یک روز آب دریاچه یخ بسته بود و من داشتم نگاه میکردم. قوها میخواستن بعد از پرواز روی آب فرود بیان اما نفهمیدن که آب دریاچه یخ بسته. در نتیجه روی یخ سر خوردن و همه با هم تصادف کردن. این یک لحظه بود از زندگی که من دیدم و شاید دیگه هیچ وقت چنین لحظهای رو نبینم. پس باید از همون لحظه استفاده میکردم و همون یک لحظه رو درک میکردم. زندگی یعنی همین لحظههای کوچیک که شاید هیچ وقت تکرار نشن و اگه همون لحظه استفاده کردیم که بردیم و در غیر این صورت عمر بوده که تلف شده».
خیلی وقتها هست که یادآوری همین موضوع به من آرامش میده؛ به همون لحظهای فکر کنم که تکرارشدنی نیست و شاید دیگه هیچ وقت هم اون لحظه رو نبینم. لازم هم نیست چیزهای خیلی پیچیدهای باشن. اتفاقهای خیلی خیلی کوچیک و ظریف که مهمترین نکتهشون اینه که دارن ثبت میشن و تکرارپذیر هم نیستن.
دوران سختی دارم. با استاد راهنمام کارم جور نشد و تصمیم به جدایی گرفتیم (!). در دو روز گذشته دو بار گفته که باید اتاقت رو تخلیه کنی، اما لازم نیست همین الان این کار رو انجام بدم و هر موقع اتاق پیدا کردم، این کار رو بکنم (به هر حال مضموناش اینه که باید برم!). هر از گاهی یک ایمیل ازش میگیرم که در مورد قطع فوری و آنی سرویسهام (مثل منابع کامپیوتری) صحبت میکنه، اما در پوششی مهربانانه. تا مییام فکرم رو جمع و جور کنم، یک ایمیل دیگه میزنه و اوضاعام رو دوباره به هم میریزه. اما باز هم سعی دارم که به لحظهام فکر کنم و اتفاقاتی که تکرار شدنی نیستند. من در همین اتاق یک سال و نیم کار کردم و از این جا خیلی خاطرات دارم. اگر همون موقع به تکرارنشدنی بودنشون فکر کردهبودم (که خیلی وقتها کردم)، پس کمتر از دست دادم و الان دلم کمتر میسوزه.
امشب به یک کلیسا رفتم که تعدادی اجرای موسیقیهای کریسمس رو ببینم. بچههای فارغ از هر دنیایی داشتن موسیقیشون رو میخوندن و کمکم چنان جذب شدم که مسالهی استاد رو فراموش کردم. آدمها هرکدوم توی عالم خودشون بودن و اکثرا واله و شیدای عیسی مسیحشون بودن. بچهها کادوهای کریسمسشون رو باز کردن. از دیدن یک عروسک آدم فضایی با مسلسل به دستش (که خیلی هم مسخره بود)، چنان هیجانزده شده بود که انگار دنیا رو به دست آورده. این هم برای من یک لحظه بود که سعی کردم ازش لذت ببرم. دیدن این آدمها با این حال و هوا در این لحظه، به من نشون داد که من تنها موجود زندهی روی زمین نیستم. تنها من نیستم که دغدغه دارم و تنها من نیستم که گاهی درد دارم.
فیلم طعم گیلاس عباس کیارستمی یک چیز جالب داشت: موضوع فیلم حول و حوش زندگی و مرگ بود. نکته این بود که کیارستمی برای فیلم برداری پایان فیلم، یک دفعه یک روز صبح تصمیم میگیره که با پسرش برن به محل فیلم برداری و با یک دوربین هندیکم فیلم بگیرن. موضوع هم سربازهایی بودن که آوازخوان داشتن تمرین صبحگاهی میکردن. این قسمتاش برای من خیلی جالب بود. ورزش و آواز سربازها زندگی بود. کیارستمی داشت زندگی رو نشون میداد و برای نشون دادن زندگی صبر نکرد تا دوربین و گروه فیلمبرداری آماده بشه. برای ثبت زندگی، یک هندیکم هم کافی بود!