صاحبخونه از دو ماه قبل از پایان قرارداد به من گفت که اتاقت رو مرتب نگه دار که اگر مستاجر جدید اومد، قشنگ باشه. گفتم ای خانوم!؟ من چند دهه است که اتاقم مرتب نیست، حالا از من میخوای که دو ماه تمام مرتب نگهش دارم؟ قربون شکلت، یه چیزی بگو جور در بیاد.
چند روزی رو سفر بودم. وقتی برگشتم، دیدم خودش اومده وارد اتاقم شده و اتاق رو مرتب کرده؛ پیرهنها و شلوارها و تیشرتها رو همه روی مبل چیده و کیسهی لباسهای کثیف رو زیر میز قایم کرده و تخت رو هم مرتب کرده. کارد میزدی، خونم در نمیاومد. دستم به جایی بند نبود و فقط دلم میخواست با همون دو دست، که به جایی هم بند نبودن، خفهاش کنم.
میخواستم توی اتاقم دزدگیر نصب کنم که اگر این دفعه وارد شد، جیغ و داد بکنه؛ ترسیدم سکتهاش بدم و بکشمش، خونش بیفته به گردن من. یاد حرف خودم افتادم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیفتره و عقل ناقصی داره، خیلی سختتر از سر و کلهزدن با دیگر موجوداته.
اتاقم با راهروی باریکی شروع میشه و بعد فضای اصلی قرار داره. صبح قبل از ترک اتاق، یک مبل اون سر راهرو چپوندم و صندلی ام رو هم وسطش گذاشتم که تا حد ممکن مسدود بشه. شب وقتی برگشتم، خودم گیر کردم. نمیتونستم رد بشم و صندلی رو هم نمیتونستم جا به جا کنم. یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟
حس كردم كه اعصاب نداشتي، اما خنده دار بود لحنت :)
بامداد: هنوز هم اعصاب ندارم!
be nazare man ham khandeh dar bood :)
پس تو هم کسی که (فکر میکرد) صاحبخونه است رو رد صلاحیت کردی از ورود به شرایط بحرانی اتاق!
من جای تو بودم بهاش میگفتم تو که این همه نقض حریم خصوصی کردی، قربون دستت، رختها رو هم میانداختی ماشین، خشک میکردی، اتو میزدی و میگذاشتی توی کشو!