پایان خط ماراتن بوستون محلی بود که هر هفته یک بار میرم. کتابخونهی مرکزی شهر اونجاست. دیشب هم مسیر همیشگی کتابخونه تا ایستگاه مترو رو پیاده رفتم و بعدتر خبردار شدم حدود دو ساعت بعدتر از من یک مامور پلیس نزدیک همون مسیر کشته شده. در نزدیکی خونهام هم در حدود زمانی که برمیگشتم، از یکی از فروشگاههای «هفت یازده» دزدی شده بوده.
بعدتر خبردار شدم که اینها همگی قسمتی از یک ماجرای واحد هستن. نباید از خونه بیرون بریم و توصیه کردهان که در رو به روی هیچ کس باز نکنیم، مگر این که از نیروهای امنیتی باشن. از بیرون، پیوسته صدای ماشینهای امدادی و هلیکوپتر مییاد. من هم در خونه حبس هستم تا این که مظنون رو پیدا کنن.
به صاحبخونه که اعتمادی ندارم؛ احتمالن خوشحال بشه زنگ بزنه مامورهای افبیآی بیان و مستاجرش رو ببرن. یک صندلی پشت در گذاشتم تا بتونم یک چرت کوچیک بخوابم. از خواب بیدار شدم، به امید این که مظنون پیدا شده باشه و من هم به زندگیام برسم؛ هنوز پیدا نشده بود. مواد غذایی محدودی دارم و مجبور شدهام جیرهبندی کنم. یکی از دو نارنگی موجود رو خوردم که شاد بشم. با شنیدن صدای کوبیدن به در اتاقم، یک متر از جام پریدم. صاحبخونه بود. میخواست ربعدلاری قرض بگیره که لباسهاش رو بشوره.
گرفتاری شدیا :)
دم چک میدادی صابخونتو حال میداد ها؟
یعنی این قدر زود همه لباسهاش رو از ترس …؟!