شب قبلش به اندازهی کافی نخوابیده بودیم. برای این که به موقع به قرار برسیم، صبح قهوه نخورده بودیم. سر درد داشتیم. گرسنه بودیم. کلافه بودیم. من برای عصر بلیت اتوبوس داشتم. باید به موقع خودم رو به ترمینال میرسوندم. در آشپرخونه سرپا ایستاده بودیم. پسر خانواده داشت در مورد قرائتهای مختلف از دین مسیحیت صحبت میکرد. تنها چیزی که میخواستیم، این بود که غذامون رو جلومون بگذارن، بخوریم، بریم. همین.
خانوم خونه به آقای خونه گفت «بچهها رو راهنمایی کن که بشینن». آقای خونه درگیر درست کردن شربت بود (شربت؟ با شکم گشنه؟). آقای خونه در مورد تاریخچهی ساختمونهای ایالتشون توضیح میداد. خانوم خونه تذکر داد که ما رو راهنمایی کنه که بنشینیم. زانوهامون نزدیک به خم شدن بودن. سست بودیم. هرکدوم به یک کابینت تکیه داده بودیم که نیفتیم؛ که فرو نریزیم. لیوانها رنگ مات زردرنگی گرفته بودن.
خانوم خونه مشغول تزیین کیکش بود. آقای خونه از سگ خونه دعوت کرد که بیاد و با ما، مهمونها، آشنا بشه. سگ کج و کوله راه میرفت. چند ماه پیش وسط خواب از رختخوابش پریده بوده، از تخت پایین افتاده و قسمتی از کمرش آسیب دیده. حدود ده هزار دلار برای عملش خرج کرده بودن. سگ به سراغ ما اومد و شروع کرد به پارس کردن. اعصاب نداشتم. اگر محدودیتهای اجتماعی نبود، من هم برای اون پارس میکردم، با صدایی بلندتر.
آقای خونه شکلات آورد. خانوم خونه تذکر داد که ما رو راهنمایی کنه که بنشینیم. آقای خونه توجه نکرد و به حرف زدنش در مورد سیلندرهای اتوموبیل ادامه داد. خانوم خونه با فریاد، تذکرش رو تکرار کرد. ما دوست داشتیم از همه خواهش کنیم آرامششون رو حفظ کنن و خودمون جایی برای نشستن پیدا کنیم. همون گوشهی آشپزخونه، روی زمین هم راضی بودیم. آقای خونه از تاریخچهی شکلات در عید پاک صحبت میکرد.
پای خانوم خونه در دمپاییاش که کمی هم پاشنه داشت، جا نمیشد. پاهاش از همه طرف دمپایی بیرون زده بودن. دامن چین و واچین گلگلی پوشیده بود، بدناش رو با خودش میکشید و کار میکرد. بخشی از خونه بوی شاش سگ میداد. به خدا اغراق نمیکنم. فقط دوست داشتیم جایی بریم که اون بو نیاد.
پسر بزرگ خانواده در مورد آیین یهودیت و بعضی از رسومش صحبت میکرد. از قرار معلوم مدتیه که خیلی مذهبی شده. پدر و مادر نگرانش شدهان. شنیده بودیم که گاهی آدمهایی رو میبینه که باهاش حرف میزنن. ما که ندیدیم. خانواده سالهاست که تلاششون رو برای درمانش به کار میبرن. در مورد شخصیت یکی از گربههاشون صحبت میکرد. ما گیج بودیم و بین و خواب و بیداری سر میکردیم. سگ بیشعور خانواده هم اومده بود جلو و داشت ما رو بو میکرد. تنها به خاطر محدودیتهای وجدانی بود که با تمام وجود توی مغزش نمیزدم.
وقت کم بود. خانوم خونه گفت که از اونجا که گوشت به زمان بیشتری برای آماده شدن احتیاج داره، پس نمیتونه ناهار رو کامل سرو کنه و مجبوره سبزیجاتش رو به ما بده. ما هم با کمال میل قبول کردیم. پسر بزرگ در مورد دین اسلام اظهار نظر میکرد. خانوم خونه از ما قول گرفت که دوباره بیاییم و به ما قول داد که دفعهی بعدی به خوبی مدیریت بکنه. پسر کوچیک خانواده، با کروات و کفشهای ورنی وارد شد. سلام نیمبندی کرد، چند شکلات برداشت، نیم چرخی زد و شکلاتها رو با هم در دهن گذاشت.
پسر کوچیک خانواده هر چند لحظه یک بار اسم جدیدی روی گربهی دوم خانواده میگذاره؛ برادرش رو هم اذیت میکنه. قسمت دیگهای از درآمد خانواده صرف درمان این پسر میشه. ما به میزبان گفتیم که باید به موقع به ترمینال برسیم و با این ترتیب نمیتونیم سر موقع اونجا باشیم. خانوم خونه به ما نگاه کرد. کمی پلک زد. سر تکون داد و گفت با این ترتیب غذا آماده نمیشه. پرسید که آیا قبول میکنیم که برامون قهوه بیاره که با کیکی که تزیین کرده بخوریم. سوزش معده داشتیم. با کمال میل قبول کردیم، نه به خاطر سیر شدن، بلکه برای تموم شدن مهمونی. آقای خونه در مورد ویژگیهای یک ساز بهخصوص موسیقی در اکسترها صحبت میکرد. پسر کوچیک خانواده پاهاش رو به زمین میکوبید.
قهوه رو خوردیم و بدون معطلی بلند شدیم. بنا به عادت گفتیم «خیلی ممنون از مهموننوازیتون». خانم خونه لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. زمزمه کرد «مهموننوازی…». سرش رو بالا آورد. به ما نگاه کرد. مکث کرد. گفت «قول میدین که یک بار دیگه بیاین؟»
شکنجه شدیدا…
شاید بد نباشه یک کمیته ای تشکیل بشه که داشتن شرایط میزبانی رو از پیش بررسی کنه (مانند المپیک)! البته آمادگی مهمان رو هم باید ارزیابی کرد!
یه داستان از چخوف هست که من باهاش خیلی خندیدم ، درحالی که داستان غمگینی هست ، برای همینم هست که خیلی یادم موندتش . عصر که این پستتون رو خوندم باز یادش افتادم ، پست شما خنده دار نبود اما فلاکت خونه ی پچنگ ها رو داشت ، اول اسمش رو یادم نمیومد ، کلی جهاد کردم تا پیداش کردم . شاید بخواید بخونیدش .
http://ebooks.adelaide.edu.au/c/chekhov/anton/horse-stealers/chapter3.html
سوماپا: واقعن شکنجه بود. عوضش تجربه کسب کردیم برای آینده.
م.ن.ر: اتفاقن اون کمیته رو در خونه تشکیل دادیم. با توجه به این که ما هر هفته تنها حدود چهل و چهار ساعت با هم هستیم، تصمیم گرفتیم برنامه ها رو خیلی جدی تر بگیریم که مثل این بار مغبون نشیم.
مرجان: زندگی شون واقعن هم فلاکت داشت و خیلی دردناک بود (در واقع اون چه که نوشتم، تا جایی که ما خبر داریم، فقط قسمتی در گرفتاری های این خانواده بود). متاسفانه از ما هم کار زیادی بر نمی اومد. همون زمان رو هم از وقت محدودمون خرج کردیم.
کاش بجای سگه هوس میکردی تو سر صاحابش میزدی