روی اسکلهی چوبی مینشستیم و پاهامون رو در آب میگذاشتیم. موجها اسکله رو بالا و پایین میبردن. پاهای ما هم توی آب بالا و پایین میرفتن. در اون منطقه حشراتی بود به نام فایرفلای. خصوصیتشون این بود که نزدیک غروب خاموش و روشن میشن. از نظر ردهبندی جزو کرمهای شبتاب حساب میشدن، اما از نظر ما جزو عجایب. هر از گاهی همین حشرات نزدیکمون پدیدار میشدن. برقی میزدن و میرفتن. مژدهی در راه بودن شب رو میدادن. زیاد پیش میاومد که گروهی مرغابی از بالای سرمون پرواز میکردن. پشت سرشون آسمون نارنجی بود و مرغابیها به شکل عدد هفت حرکت میکردن. در واقع هشت.
سر ساعت، قایق بزرگ مسافربری وارد میشد و کنار اسکله پهلو میگرفت تا مسافرها سوار بشن. در همون زمانها قطار هم سوتکشان وارد ایستگاهی میشد که پشت سرمون بود. مسافرهای قطار به آرومی از ایستگاه به سمت قایق میرفتن. خط غروب خورشید از اون طرف رودخونه میاومد و تا جلوی پای ما کشیده میشد. با حرکت آب، تصویر نور خورشید معوج میشد. ما کتاب دستمون میگرفتیم و گاهی خطی میخوندیم و گاهی به دور و بر نگاه میکردیم. همچنان با حرکت موجها بالا و پایین میرفتیم. گاهی چند بچه به دنبال هم میدویدن. بوی دریا به صورتمون میزد. دریا که نبود؛ رودخونه بود. ولی بو داشت.
همیشه تعدادی قایق بادبانی نزدیک اسکله، وسط آب، پارک میکردن. با حرکتهای موج، روی آب تکون میخوردن. گاهی یک کشتی باری از جلوی ما رد میشد. به آرومی حرکت میکرد و عجلهای نداشت. هیچ کس عجله نداشت. گاهی چند مرغابی، به هیئت یک خانواده، شناکنان به ما نزدیک میشدن. با سرعت کمی حرکت میکردن. بدون این که سرعتشون رو کم کنن، گردنشون رو به چپ میگردوندن و نگاهی به ما میانداختن. انگار مدتهاست که همدیگه رو میبینیم، ولی سلام و علیکی نداریم. ماه به مرور ظاهر میشد. نورش بیشتر و بیشتر توی آب منعکس میشد. شب نزدیک بود.
آخی!
آه ماریا… چه رمانتیک
چه توصیف وقت گیری بود