هیچ وقت به جایی تعلق نداشتم. ظاهرش این بود که در کرمانشاه به دنیا اومده بودم و همونجا مدرسه میرفتم، اما هیچ موقع خودم رو جزیی از اون شهر ندونستم. لهجهی کرمانشاهی نداشتم و در مدرسه هم به خاطر همین لهجه نداشتنام مورد تمسخر بچهها بودم. البته یاد گرفته بودم که بعضی از کلمهها رو به شکلی بینابینی تلفظ کنم که هم میزان مسخره شدنم کمتر بشه و هم زیر بار لهجه داشتن نرفته باشم.
دبیرستانی بودم که در یکی از گفتگوهای خانوادگی پی بردم پدربزرگ و مادربزرگ پدریام از کاشان اومده بودن. یه جورایی ته دلم قیلی ویلی رفت. احساس کردم که بالاخره از طرف یک زمین پذیرفته شدهام. همون روز تصمیمم رو گرفتم که من کاشی هستم. خوشی این تصمیم تا دو سه روز همراهم بود. اعتماد به نفس جدیدی پیدا کرده بودم. تازه به این حس رسیده بودم که من هم کسی هستم. بعد از مدتها یک جای خالی که همیشه در من بود، پر شده بود. اما این خوشی هم عمر زیادی نداشت.
من نه کاشان رو دیده بودم و نه ازش چیزی میدونستم. بیخود هم نبود که تعلق داشتن به اون شهر چندان مایه و خمیرهای نداشت. تعلق داشتن خاطره میخواد، درد میخواد، تلخی میخواد، خوشی و ناخوشی میخواد، گیر و گرفت و غم میخواد که من هیچ کدوم رو نداشتم. از کاشان همونقدر میدونستم که از اوکیناوای ژاپن میدونستم. برای هیچ کدومشون دلیلی برای گره زدن و بندکردن خودم به اون شهرها نداشتم.
با مهاجرت راحت کنار اومدم، شاید به همین خاطر. عادت کردهام که به جایی تعلق نداشته باشم. به جایی بسته نشدهام که بخوام به همون جا برگردم. عادت کردهام هرجا باشم، من هم خودم رو اون وسط بین آدما جا بزنم. خودم رو قاطی کنم و جزو همونا بدونم. زمانی به هیچ جا تعلق نداشتم، الان به همون دلیل به همه جا تعلق دارم.
زیاد پیش میاد که ازم میپرسن کجایی هستی؟ جواب من هم اینه که «من شیش ماه پیش از تگزاس اومدم. البته قبل از اون ایران بودم. تهران زندگی میکردم. اما خودم در یکی از شهرهای غربی ایران به دنیا اومدم. اونجا مدرسه هم رفتم. اسم شهر کرمانشاه بود. فکر نکنم شماها اسمشو شنیده باشین. در ضمن مادرم اهل شمال غرب ایرانه، یعنی آذربایجان. شهری به اسم تبریز. البته پدرم هم اهل یکی از شهرهای مرکزی ایرانه. کاشان. شهری که لهجهی فارسیاش برام یکی از دلچسبترین لهجههاست و باغی داره که برام یکی از آرامشبخشترین مکانهای روی زمینه».
تعلق نداشتن به جايي آدمو نميكشه ، بنابر اين احتمالا شما رو قويتر ميكنه .:)
رضا: :)
کولی هستی پس
آزاد و رها باش کوله پشتی ات را به کولت بیانداز و دنیا را لمس کن
من هم تازه اومدم امریکا و خیلی تعلق خاطری به ایران ندارم …البته خاطرات خوب و بدی دارم که ممکنه گاهی به انها فکر کنم اما من هرجا که خوش باشم سرزمینم انجاست