وقتی که هواپیماش به مقصد یک کشور دیگه در مسکو ترانزیت توقف کرد و دو شب در مسکو خوابید و عاشق مسکو شد و عمری رو در اون جا زندگی کرد، معنیاش این نبود که مسکو رو برای زندگی انتخاب کرده؛ بلکه معنیاش این بود که تقدیر در مسکو قرارش داده. فقط همین! میتونست اون جا مسکو نباشه و استانبول باشه، لندن باشه، هزار و یک جای دیگه باشه.
وقتی که اون روز و در اون ساعت سوار مینیبوس تجریش شد و در اون یکی ساعت به توچال رسید و به خاطر دیر اومدن یکی از همراهها دیرتر سوار تلهکابین شدن و بعد این دو تا اون بالا همدیگه رو ملاقات کردند و نامزد کردند و ازدواج کردند و یک عمر زندگی کردند و به پای هم پیر شدند، به این معنا نبود که همدیگه رو پیدا کرده بودن؛ بلکه تنها تقدیر این مسیر رو براشون انتخاب کرده بود. یک تغییر کوچیک توی برنامه بدین تا ببینین که دیگه این دو تا همدیگه رو پیدا نمیکردند.
وقتی که بدون هیچ زمینهای تصمیم گرفت که بره و در کنیا زندگی کنه، بدون این که کنیا رو دیده باشه، سوار هواپیما شد. برای اولین بار پا در کنیا گذاشت، زندگی تشکیل داد، عمری رو سپری کرد و مرد. به این میگن زیبایی انتخاب! من میبوسم دست کسانی رو که اون قدر یک دنده بودند که از تقدیر فرار کردند. اون قدر سرسخت بودند که روی «اثر پروانهای» رو کم کردند.