بچه بودم. شاید چهار پنج سال داشتم. به خونهی یکی از آشناها رفته بودیم که فیلم ویدئویی تماشا کنیم. اون موقع ویدئو ممنوع بود و بزرگترها با سختی یک فیلم گیر میآوردن و همه یک جا جمع میشدیم، مینشستیم و تماشا میکردیم. شاید هندونه و تخمه هم میخوردیم؛ این رو یادم نیست. خونهی این آشنای ما صندلی داشتن و هرکدوم از ما روی یک صندلی نشسته بودیم؛ از این صندلیهای فلزی با تشک چرمی قهوهای رنگ که دستهشون و پشتیشون یک نیمدایره بود که اون هم چرم قهوهای داشت. من در تمام مدت تماشای فیلم روی صندلی چهارزانو نشسته بودم. پاهام درد میکردن و به خواب رفته بودن. خیلی دلم میخواست پاهام رو آویزون کنم و مثل بقیه به شکل عادی روی صندلی بنشینم، اما مقاومت کردم و تا آخر اون شب روی صندلی چهارزانو نشستم. این همه درد و سختی رو تحمل کردم، همهاش به یک دلیل: میدونستم که اگر پاهام رو آویزون کنم، پاهام به زمین نمیرسن. من هم نمیخواستم بقیه بفهمن که پاهای من کوتاه هستن و به زمین نمیرسن. البته پاهای من برای سنّم اندازهی طبیعی داشتن، من هنوز بچه بودم و رشد نکرده بودم. با این وجود از کوتاه بودن پاهام خجالت میکشیدم و میخواستم با چهارزانو نشستن این واقعیت رو بپوشونم.
مشغول خوندن یک کتاب هستم. نویسنده در مورد Proactive Parenting صحبت میکنه و از این میگه که خیلی از رفتارها و کارهای بچهها با دلیل انجام میشن و ریشههایی در قبل دارن. این مساله به خصوص در مورد بچههای به فرزندی گرفته شده بیشتر دیده میشه. برای نمونه بچهای که سرپرستهای متعددی داشته، ممکنه با دیدن هر غریبهای فکر کنه که یک سرپرست جدید پیدا کرده. در نتیجه به طرف غریبه بره و سعی کنه که باهاش ارتباط برقرار کنه. این رفتار بچه هم نه به خاطر اجتماعی بودن زیادش، بلکه به خاطر گیج بودنش و نداشتن مفهوم پدر و مادر در ذهناش شکل گرفته.
شاید هرازگاهی از این کتاب مطلبی بنویسم که قبول دارم که برای همه هیجانانگیز نیست، اما برای خودم خیلی مهمه که به این وسیله مطالبی رو که میخونم مرور کنم.
جالب بود!
مشاالله از بچگی حساب شده رفتار میکردید.
به نگین: ماشالله!