در دوران جنگ ایران و عراق یک بار بمب به نزدیکی ما خورد. ما همه توی پناهگاه که درواقع زیرزمین یک کارگاه ساخت قالب یخ بود چپیده بودیم. یک خانواده برای این که در امان باشن، به پناهگاه نیومدن و به وسط بیابون رفتن. اون خانواده فکر کردن که شاید خلبان بمب رو روی ساختمون میزنه که آدم بیشتری بکشه. شاید خلبان عراقی هم اعتقاد چندانی به کشتن انسانها نداشت و فکر کرد که بمب رو روی ساختمون نزنه که آدم کمتری کشته بشه. بمب درست روی سر اون خانواده خورد. وسط بیابون. همهشون با هم کشته شدن. هیچکدوم داغدار اون یکی نشد. ماها هم که همه در پناهگاه بودیم. ماها هم داغدار خودمون نشدیم….
سرى داستانهاى جنگ خيلى خوبه. فكر كنم به زودى يه كتاب خوب بنويسى.
مریم: حیف که تقریبن تموم شد!
چقد تمیز بود کارِ خدا !
از پناهگاههایی که بعدها سُرسُره شدن تو زمستونا یا شدن اتاقِ مجازات تنبلها و البته با هدف ایجاد رعب و وحشت برای بقیه، خاطره ندارین؟ اون شیبدارا رو میگم
صفر: متاسفانه نه. البته پناهگاهها رو به یاد دارم، اما چیز خاصی به ذهنم نمیرسه.