در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی که به شهر صنعتی کرمانشاه پناه برده بودیم (+ و +)، یک شب به شهر رفتیم که کمی وسایل بیاریم. شهر خالی و تاریک بود. سکوت کامل بود. پدر و مادرم با چند تا تخممرغ نیمرو درست کردن. چهارنفری زیر نور فانوس نشستیم. شهر کرمانشاه خالی بود و ما چهارنفر نشسته بودیم اون وسط و داشتیم تخممرغ میخوردیم. برادر من که اون زمان هنوز عقلش در نیومده بود، اصرار داشت که هرچه زودتر برگردیم. من که عقلم در اومده بود، اصراری به برگشتن نداشتم. وقتی به شهر صنعتی برگشتیم، چیزی نگذشت که به کرمانشاه موشک زدن. بعدتر که به شهر برگشتیم، دیدیم که موشک دقیقن به همون مسیری خورده بود که ما یک ساعت قبلش در اون بودیم. تا مدتها مادرم این واقعه رو به عنوان یکی از معجزات پسرش تلقی میکرد. جنگ بود. ما همه به معجزه نیاز داشتیم….
بسیار خوب ! تیکه عقل در اومدن هم خیلی خوب بود. من پیشنهاد میکنم یه مجموعه خاطرات جنگ بنویسی.
مریم: دارم مینویسم. یکی دوتا آماده دارم که پست میکنم. بقیهاش هم این که دیگه چه قدر بتونم به نوشتن در بیارم، با خداست.
ما که از جنگ چیزی نفهمیدیم جز یک اسم! ولی هروقت همین اسم پیش میاد قلبم میگیره!
واقعا واسه خیلی چیزها توضیحی وجود نداره جز اینکه بگیم معجزه بوده! البته خیلیها هم ربطش میدن به آمار و احتمالات! حالا هرکی هرجور دوست داره تعبیرش کنه، ولی کسی نمیتونه توجیهش کنه! یعنی اصلا توجیهی نداره!
خلاصه خوشحالیم از این معجزه که میتونیم امروز شما رو در کنارمون داشته باشیم.
دوست داشتم