زمان جنگ بود و ما به شهر صنعتی کرمانشاه رفته بودیم؛ در واقع پناه برده بودیم که از بمبارانهای شهر در امان باشیم. مدتی رو در یک کارگاه صنعتی تولید قالب یخ و مدتی رو هم در یک اتاقک کارگاه تیرچه و بلوک زندگی میکردیم. من اون زمان نه سال سن داشتم.
پسر عموم مرغهاش رو به ما داده بود که ازشون مراقبت کنیم. عموم و خانوادهاش خودشون به تهران فرار کرده بودن. یک روز ظهر از اتاقکمون بیرون اومدیم و دیدیم سگ مرغها رو خورده. سگی بود که در همسایگیمون زندگی میکرد. سگی که خودش گرسنه بود. از ما گرسنهتر، اون بود. جلوش آشغال سیب که میانداختیم، با ولع گاز میزد. یک عمر هم مدیونمون میشد. تازگی بچهدار شده بود. میخواست چیزی برای بچههاش ببره که اونها هم بخورن. شرمندهی بچههاش نره تو خونه. یا لونه. یا هرجا. اونجایی که اون زندگی میکرد، نه خونه بود، نه لونه. به معنای واقعی کلمه سگدونی بود. یک جوب محقر که خشک بود و پر از خاک و خل. یکی نبود بهش بگه الاغ، تو که خودت غذا نداری بخوری، چرا تولیدمثل میکنی؟ احتمالن تشخیص داده بودن جامعهشون ظرفیت جمعیت بیشتری داشته و این هم در اون راستا فعالیت کرده.
گیرم که سگ هم گرسنه بوده باشه، به هر حال از این که میدیدم که مرغهایی که تا یک ساعت پیش زنده بودن و همبازی ما، حالا خورده شدهاند و ازشون مقداری خون و پر روی زمین باقی مونده، ناراحت بودم. بابام با من صحبت کرد و گفت که «این قانون طبیعته. قویترها ضعیفترها رو میخورن. البته تو اگه دوست داری، گریه بکن. گریه کردن هم قانون طبیعته». این حرفها برای من آرامشبخش بودن. از اون موقع چیزی حدود بیست و چهار سال گذشته. من طبیعتگرا شدم. به قانون طبیعت احترام میگذارم. به احساسات خودم هم احترام میگذارم. هنوز حرف بابام توی ذهنم هست. توصیه میکنم شماها هم با بچهتون حرف بزنین. براش توضیح بدین. بچهها میفهمن. ممکنه در نگاه اول خر به نظر برسن، اما اونقدری میفهمن که بعد از بیست و چهار سال حرفهاتون رو کلمه به کلمه به یاد بیارن.
: ) خیلی خوب بعدیش هم
با کامنت گذار پُست بعدی هم موافقم
جنگ تحمیلی… زندگی مشترک تحمیلی
البته به گمانم الاغ از نظر نرخ زاد و ولد از سگ بافرهنگ تر باشه!
راستی ما هم تقریبا دو تا سگ داشتیم که اون قربانی جنگ شد! تقریبا واسه این که سگ ما بود و نبود! خونه ما جایی بود که هنوز خیلی از زمینها خالی بودن و ساخته نشده بودن. شمار کمی خونه که کسی توش زندگی کنه نزدیک ما بود و با همه همسایه دوست بودیم. یکی شون رفته بود از روستا دو تا سگ خوشگل و البته بزرگ آورده بود که به نظر نمی رسید زندگی سگی در روستا داشتند! سرحال و قبراق بودن و به قول شفیع چغر (از دهخدا نگاه کردم ببینم املاش درسته یا نه که متن وفادار مونده باشم!!) بعد هر کسی یک شب خونه نبود این سگها رو می فرستادن روی پشت بام خونه اش یا توی حیاط (خونه ها همه ویلایی بود). اگه هم همه بودن این دو تا زبون بسته نوبتی میان خانه ها می چرخیدن. حالا یک شب که همه خونه بودن دزد اومده بوده و به اینها گوشت مسموم با مرگ موش داده بوده که به خیال خودش بره کار رو تموم کنه. از قضا می ره خونه یکی از همسایه ها که چراغهاشون همه خاموش بوده ولی در واقع و البته از ترس بمباران همیشه توی زیرزمین می نشستند و پنجره ها رو هم پرده زخیم کشیده بودن! خلاصه گرفتش و اهل محل اومدن و یک گوشمالی حسابی هم به طرف دادن و البته وقتی فهمیدن که چه بلایی سر سگها آورده مثل سگ کتکش زده بودن! حالا دیگه نمی دونم این آقا دزده همین جوری گشنه بوده یا اون هم مشکلات تولید مثلی داشته!!
صفر: لطف دارین.
نگین: جزو کل مجموعهی جنگ بود، کاریاش نمیشد کرد.
م.ن.ر: احتمالن!
م.ن.ر: :)
خیلی جالب بود روزبه جان! کاملاً باهات موافقم