مرد به زن پیشنهاد کرد که کمی بیشتر بنشینه. یک چای بخورن و بعد بره. زن اما اصرار داشت که زودتر خونهی مرد رو ترک کنه. معذب بود. به مرد هم اطمینان نداشت. البته به نظرش مرد خوش قیافهای بود و شاید هم آدم بدی نبود. اما با هم آشناییای نداشتن و نمیشد اعتماد کرد. مرد هم زیادی اصرار میکرد. یک بار اصرار، دو بار اصرار، صد بار اصرار. حتمن ریگی به کفش داشت که این همه اصرار میکرد. وگرنه که زن بارها گفته بود که مایل نیست بیشتر از این بمونه و باید زودتر بره. زن میترسید که مرد مسمومش کنه. یا داروی خوابآور بهش بده. از این خبرها که همیشه توی روزنامهها بود. برای اون هم ممکن بود چنین اتفاقی بیفته. مرد اما سمج بود و دست بردار نبود. اینقدر حرف زد و خواهش کرد و دلیل آورد و زبون ریخت که زن بیشتر موند و خسته شد و خوابآلود شد. زن دیگه چیزی نفهمید.
وقتی زن خوابش برد، مرد هم کمی جمع و جور و مرتبکاری کرد که بره و بخوابه. تا همین چند سال پیش احتمالش وجود داشت که زن، صبح که بیدار میشد، حافظهاش سر جاش باشه. چندسالی بود که دیگه به صبح هم امیدی نبود.
نوشته عجیبی بود…نتونستم درک کنمش….برداشتی نداشتم…. منظوری داشت یا برداشت آزاد بود؟
آقای حسین: در کل که داستانه و جا برای برداشت آزاد باز. اگر دوست داشتین، زیر همین متن در یک پست دیگه بیشتر صحبت شده:
http://collegestation.blogfa.com/post/1
من رو ياد داستان فيلم fifty first dates انداخت، البته مطمئن نيستم داستان همين بوده يا ديدن اين فيلم ذهنم رو به اون سمت برده.
مریم.م.: به لیست فیلمهای آینده اضافه کردم.