همکارم ظرف غذایی رو که از خونه آورده بودم در دستم دید و گفت «خوش به حالت! این قدر هوس غذای خونگی کردهام…» خانمش و بچههاش هنوز نیومده بودن و تا یک ماه دیگه میرسیدن. خودش کمتر از یک ماه بود که ازشون دور شده بود و امکان آشپزی نداشت که برای سر کارش غذای «خونگی» بپزه.
اگر قبلتر بود، خجالت میکشیدم. عذاب وجدان میداشتم که من دارم غذای خونگی میخورم و اون بیچاره مجبوره از رستوران محل کار غذا بگیره. الان اوضاع فرق کرده: نه خجالت میکشم و نه عذاب وجدان دارم.
خودم به مدت چهارماه در اتاقی از خونهی «کتی» خانم زندگی کردم و همیشه غذای محل کار رو خوردم. آخر هفتهها هم غذای بیرون میخوردم. یک بار دست به آشپزی شدم که کتی اعتراض کنان اومد و تقریبن سرم جیغ کشید که توی تفلن غذا نپز، ضرر داره. پرسیدم برای من؟ گفت «تو رو کار ندارم، طوطی من آسیب میبینه». مدت پنج ماه هم در اتاقی از خونهی «ان» زندگی کردم. اونجا هم هیچ باری دست به آشپزی نزدم و فقط غذای بیرون خوردم. با اخلاق گه «ان»، دیگه حتا جرات نکردم آشپزی رو امتحان کنم.
اگر کسی از بدبختی تنهاییاش بگه، ما هم داشتهایم. اگر ما سر خودمون رو گرم کردهایم، پس اونها هم میتونن کاری کنن. اگر ما فاصلهی کمی از هم داشتیم و باز هم مجبور بودیم به خاطر اخلاق بد صاحبخونه، سال جدید رو دور از هم تحویل کنیم، پس اونها هم میتونن مقداری دوری رو تحمل کنن.
اگر کسی از بحران مالی بگه، ما هم داشتهایم، خوبش رو هم داشتهایم. اگر کسی از مرگ اطرافیاناش شکایت کنه، ما هم داشتهایم، از همه رقم، ریز و درشت، پیر و جوون.
اگر کسی از بیماری بگه، ما هم داشتهایم. در یک مورد احمقانه، با چهار جراح مختلف کار کردم و بعضیها رو اونقدر زیاد ملاقات کردیم که با دکتر و پرستار و منشی صمیمی شده بودیم و ما از جیک و پوک اونها با خبر بودیم و اونها هم از جیک و پوک ما. یکی از کادرها رو از قبل از تولد هامون میشناختیم و اینها در دو سال گذشته، در ملاقاتهای مرتبی که باهاشون داشتیم، با عکسهایی که نشونشون میدادیم، شاهد بزرگ شدن بچه بودن. در آخرین ویزیت اون دکتر، هامون رو هم بردیم و همگی با هم در مطب عکس یادگاری انداختیم. اون قدری که با بعضی از دکترها صمیمی شدیم، با خیلی از دوستهامون صمیمی نشدیم.
اگر کسی از در به در به دنبال هر کاری گشتن بگه، چشیدهایم. وقتی لازم شده، دست به هر کاری هم زدهایم و بالاخره یک جایی اون وسط لذتی هم بردهایم.
گروهی هستن که سرشون رو کج میکنن، یکی از پلکها رو نامتقارن تا نیمه میبندن و با ابروهای افتاده، از بدبختیهاشون میگن. اگر روی عضلههای گوششون هم کنترل داشتن، حتمن یکی از گوشها رو به پایین تا میکردن. به نظرم راه برخورد با اینها نه عذاب وجدانه، نه شرمندگی و نه نصیحت. هیچی، یادآوری تجربههای سخت و ناخوشایندیه که خودمون در گذشته داشتهایم؛ تجربههای مشابهای که به ما یادآوری میکنن که این چیزها نه گردن کج کردن دارن، نه یک چشم رو بستن و نه گوش پایین انداختن.