ما بچههای فرزندخوانده استثناییم – ما انتخاب شدهایم، نه این که فقط متولد شده باشیم. پدر و مادرهای ما که ما رو به فرزندی گرفتن، حق انتخاب داشتن. وقتی دبستان بودم، بچهها به خاطر وضعیت خاصام من رو دست میانداختن (در ذهن خودم، من استثنایی بودم). نیاز به گفتن نیست که من هیچ وقت در جمع جزو «خودیها» نبودم. زمان زیادی برد تا که اعتماد به نفسم شکل بگیره.
فرزندخوانده
در گذشته پدر و مادرها به فرزندخواندهها یکی از نسخههای «داستان فرزند برگزیده» را میگفتند؛ برای این که به فرزندخواندهها کمک کنند تا با واقعیتهای فرزندخواندگیشان راحتتر باشند، این داستان برایشان گفته میشد. داستان فرزند برگزیده به کودک میگوید که پدر و مادرش او را از بین بچههای مختلفی که در دسترس بودهاند انتخاب کردهاند. هدف داستان این است که بچه احساس کند برگزیده شده است.
وقتی به واکنش خودم در کودکی در برابر داستان فرزند برگزیده فکر میکنم، خندهام میگیره. فکر میکردم که واقعن استثناییام و از بقیهی بچههای مدرسه بهترم. وقتی بزرگتر شدم، تازه به ذهنم رسید که اگر پدر و مادرم من رو انتخاب کردهان، پس معنیاش اینه که مادر زیستیام من رو طرد کرده.
فرزندخوانده
به طور معمول فرزندخوانده در مرحلهای از زندگی به این درک میرسد که برگزیده بودن روی دیگری هم دارد. انتخاب شده بودن از جانب پدر و مادر همچنین به این معناست که پدر و مادر زیستی انتخاب کردهاند که فرزندخوانده را نگاه ندارند. برای خیلی از فرزندخواندهها این وضعیت احساسی مشابه طرد شدن میدهد. نه تنها درک این دوگانگی برای فرزندخوانده دشوار است، بلکه توضیح آن برای پدر و مادر هم ساده نیست.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.