در خانهی مادران ازدواج نکرده، یک مشاور به من اختصاص داده بودن و یک مددکار. چیزی که همچنان به یاد دارم اینه که به طور پیوسته از من سوال میشد که آیا میخواستم بهترین کار رو برای بچهام انجام بدم یا نه. بهم میگفتن که اگر واقعا دخترم رو دوست داشته باشم، اجازه میدم که بره. معلومه که میخواستم بهترین کار ممکن رو براش بکنم چون با تمام وجودم دوستش داشتم.
مادر زیستی
مطمئن نیستم که برای من دقیقا از چه زمانی عاشق بودن هممعنی ترک کردن شد، اما خوب به یاد دارم که همیشه به من گفته میشد که مادر زیستیام چنان عاشق من بود که تصمیم گرفت من رو برای فرزندخواندگی بگذاره. وقتی کوچیک بودم، درکم از معنی این موضوع به طور کامل یک جور دیگه بود. حالا، به عنوان یک بزرگسال، معنیاش اینه که چندان هم بیخطر نیست که عاشق کسی باشی، چرا که اون هم ممکنه ترکت کنه.
فرزندخوانده
یکی از دوگانگیهای فرزندخواندگی اعلام این موضوع است که عاشق بودن به معنای رها کردن است و این که اجازه دهیم یک نفر برود. به زنانی که به فرزندخواندگی فکر میکنند گفته میشود که اگر واقعا عاشق فرزندانشان هستند، باید آنها را برای فرزندخواندگی بگذارند. به فرزندخواندهها گفته میشود که مادر زیستیشان چنان آنها را عاشقانه دوست داشته که آنها را برای فرزندخواندگی گذاشته است. از دید منطق، چندان قابل درک نیست که اعتقاد داشته باشیم که اگر واقعا یک نفر را دوست داشته باشید، رابطهتان را با او قطع میکنید. از دید احساس، این چیزی است که مردم نیاز دارند که باور داشته باشند تا بتوانند بخشی از فرزندخواندگی باشند. با این ترتیب روشنتر میشود که چرا هم عشق و هم دل کندن، تا این اندازه به اعضای مثلث فرزندخواندگی گره خوردهاند.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.