فرزندخواندگی: انکار

خیلی جالبه که این همه آدم در گروه پشتیبانی‌ام همون چیزهایی رو تجربه کرده بودن که من به عنوان یک فرزندخوانده تجربه کرده‌ام. یک شب در این مورد صحبت کردیم که چه طور همگی اعتقاد داشتیم که فرزندخواندگی هیچ تاثیری روی ما نگذاشته. حتی وقتی مادر زیستی‌ام پیدام کرد، بهش گفتم که هیچ وقت ناراحت نبوده‌ام که فرزندخوانده‌ام. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شه. بفرما، این هم انکار!!! به‌تر نیست بگیم تمام زندگی‌ام رو در انکار بوده‌ام؟

فرزندخوانده

فکر کنم روند سوگواری برای دخترم رو از وقتی شروع کردم که باردار شدم. باردار بودنم رو تا پنج ماه انکار می‌کردم. وقتی که بزرگ بودن شکمم پیدا شد، مادرم پرسید که آیا باردارم؟ گفتم نه! بعد از به دنیا آوردن دخترم به نوعی بی‌حس بودم و نمی‌تونستم به درستی درک کنم که چه اتفاق‌هایی می‌افته. حتی تا به امروز هم، اون قسمت از زندگی‌ام تا حدی تار و ناواضحه. شاید نیاز داشتم که اون جوری باشه.

مادر زیستی

هیچ وقت به ذهن‌مون نمی‌یاد که اریک به فرزندی گرفته شده.

پدر/مادر

اولین مرحله از سوگ‌واری انکار است. احساساتی چون شوک، ناباوری، بی‌حسی و جدا بودن، همگی در این مرحله رایج‌اند. چه خود روی‌داد و چه احساسات در پی آن، همگی خارج از هشیاری و آگاهی شخص روی می‌دهند. انکار به نوعی ویژگی محافظتی دارد؛ وقتی واقعیت چنان سخت است که تحمل آن مشکل است، انکار به فرد کمک می‌کند کارایی خود را حفظ کند. در عین حال، ماندن در مرحله‌ی انکار هم عواقب دارد. نادیده گرفتن مسایل و احساسات مهم مانند این است که یک فیل در اتاق نشیمن باشد که هیچ کس درباره‌ی آن صحبتی نمی‌کند. همه دور و بر فیل راه می‌روند و وانمود می‌کنند که آن‌جا نیست، با این که سر راه همه است.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: مراحل سوگ‌واری کوبلر-راس

من از مرگ نمی‌ترسم. همیشه به نوعی به مرگ کشش داشته‌ام. می‌دونم که عجیب به نظر می‌رسه! همیشه می‌خواسته‌ام کشفش کنم و همیشه هم برای تسلی در کنار کسانی بوده‌ام که داغ‌دار مرگ کسی شده بودن. گاهی فکر می‌کنم شاید علت این که به سوگ‌واری علاقه‌مندم اینه که خودم وقتی به دنیا اومدم مادرم رو از دست دادم.

فرزندخوانده

الیزابت کوبلر-راس یکی از پیش‌گامان در تحقیق درباره‌ی مرگ است. او در مدت کار با افراد در حال مرگ و اطرافیان‌شان، پنج مرحله‌ی طبیعی سوگ‌واری را شناسایی کرده است. این پنج مرحله می‌توانند با هر ترتیبی گذرانده شوند. بعضی مرحله‌ها ممکن است دوباره گذرانده شوند، اما به طور معمول مردم هر پنج مرحله را در سوگ‌واری‌شان تجربه می‌کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

همسایه‌ی ما تا به حال هرشب دعوا داشتن، به جز امشب

همسایه‌ی ما هرشب دعوا داشتن. یک آقا و خانم که صداشون خیلی واضح خونه‌ی ما می‌اومد. اون‌ها تنش داشتن و ما هم به دنبالش تنش می‌گرفتیم. دیشب از شدت نگرانی زنگ زدیم به پلیس. گفتیم از «خشونت خانگی» در همسایگی‌مون نگرانیم.

بعد از چند دقیقه یک ماشین پلیس رسید. یک دقیقه بعد یک ماشین دیگه هم سر رسید و چند دقیقه بعدش هم سومین ماشین پلیس اومد. پلیس‌ها مدت زیادی با همسایه گفتگو کردن و فرم‌هایی آوردن و بردن. بعد از نزدیک به نیم ساعت، هر سه ماشین محل رو ترک کردن.

از دیشب همسایه‌هامون آرومن. امشب صداشون می‌اومد که آقا و خانم «گفتگو» می‌کردن. از صدایی که می‌رسید، بر می‌اومد که اختلاف داشته باشن؛ اما نه کسی داد زد و نه کسی جیغ؛ کسی هم در و پنجره رو به هم نکوبید. لحن آروم‌شون رو در تمام مدت مکالمه حفظ کردن تا گفتگو تموم شد.

گاهی یک حضور ساده‌ی پلیس می‌تونه به یک زوج بفهمونه که داد و فریاد و خشونت جزو گزینه‌ها نیست. شاید همین هم کمک‌شون کنه به دنبال راه‌های جایگزین برای رسیدگی به اختلاف‌هاشون بگردن. این زوج، برای اولین بار از وقتی به همسایگی‌مون اومده‌ان، یک شب به آرامی گفتگو کردن. اگر می‌شد، خودم گل و شیرینی می‌بردم دم خونه‌شون، کله‌شون رو می‌بوسیدم و بابت تمدن و بلوغ‌شون بهشون تبریک می‌گفتم.

آرامش به همسایگی ما برگشت، اما چیزی هست که هنوز هم در درون آزارم می‌ده: اگر در ایران هم چنین امکانی بود، شاید می‌شد جلوی خیلی از خشونت‌های خانگی رو گرفت. خشونت‌هایی که بعد از گذشت ده‌ها سال، هنوز یادآوری مبهم‌شون می‌تونه تنم رو بلرزونه.

فرزندخواندگی: فقدان و سوگ‌واری

جای خالی‌ایه که همیشه و همیشه زنده است.

پدر/مادر زیستی

یک جای خالی در درونم هست، یک فضای خالی که فقط می‌تونه با مادر زیستی‌ام پر بشه، هر جا که باشه.

فرزندخوانده

فکر می‌کردم بعد از مدتی خوب می‌شم. انتظار داشتم مقداری غم‌گین باشم، اما انتظار نداشتم تا این اندازه دلم براش تنگ بشه.

پدر/مادر زیستی

دخترم هنوز به خاطر این که مجبور شده بچه‌اش رو برای فرزندخواندگی بگذاره، من رو سرزنش می‌کنه. چیزی که دخترم متوجه نیست اینه که من هم ناراحتم. من اولین نوه‌ام رو از دست دادم. اون موقع نتونستیم هیچ راه دیگه‌ای برای اون وضعیت پیدا کنیم. هنوز هم گاهی به خاطر اون موضوع گریه می‌کنم.

پدربزرگ/مادربزرگ زیستی

سوگ‌واری یک واکنش طبیعی دربرابر از دست دادن است. سوگ‌واری روندی است برای التیام یافتن که به شجاعت نیاز دارد و با آسیب‌پذیری همراه است. فقدان و سوگ‌واری از موضوعات مرکزی و اصلی در فرزندخواندگی‌اند.

خیلی خوشحال بودیم وقتی «نیکی» رو به خونه آوردیم. عزیز و شیرین بود و شبیه به یک جواهر. بعدتر وقتی نشستم و بغلش کردم، به «دبی»، مادر زیستی‌اش فکر کردم و این که چه قدر «دبی» دلش برای دخترش تنگ می‌شه. شروع کردم به گریه و دلم برای «دبی» و اون‌چه که از دست داده سوخت. ما این‌جا خوشحال و خندان «نیکی» کوچیک رو داشتیم و اون طرف «دبی» تک و تنها توی خونه بود، بدون بچه‌ای که نه ماه با خودش حمل کرده بوده.

پدر/مادر

از آن‌جا که فرزندخواندگی به عنوان رخ‌دادی مثبت و نوعی راه‌حل دیده شده است، گاه نیاز به سوگ‌واری برای اعضای مثلث فرزندخواندگی و اطرافیان‌شان نادیده گرفته می‌شود. تصمیم به فرزندخواندگی یا گذاشتن بچه برای فرزندخواندگی تجربه‌ای است که افراد را از نظر روحی تخلیه می‌کند. تا زمانی که تولد و فرزندخواندگی واقعا رخ می‌دهند، افراد درگیر می‌توانند از پا بیفتند. تمرکز، بیش‌تر به روی حال و آینده می‌رود. پدر و مادر با بزرگ کردن بچه مشغول می‌شوند، پدر و مادر زیستی در تلاش‌اند تا به زندگی‌شان ادامه دهند و فرزندخوانده هم به سرپرست‌های جدید عادت می‌کند.

به قبل فکر می‌کنم که برای من، به عنوان یک نوزاد، چه طور بوده؛ تنها و وحشت‌کرده، بدون این که بدونم کجا هستم یا مادرم کجاست. درد بزرگیه!

فرزندخوانده

هیچ‌کس به ذهنش نرسید که افسردگی‌ای که در این سال‌ها داشتم ممکن بود مربوط به تسلیم بچه‌ام برای فرزندخواندگی بوده باشه. با سه روان‌کاو مختلف کار کردم، اما هیچ وقت در این مورد صحبت نکردیم که چه طور مادر بودن من ممکنه به افسردگی‌ام اضافه کرده باشه. در یک گروه پشبیبانی مادران زیستی بود که متوجه شدم ما همگی تا حدی افسرده‌ایم.

مادر زیستی

اگر در پروسه‌ی فرزندخواندگی جایگاه مناسب برای سوگواری در نظر گرفته نشود، ممکن است نشانه‌هایی از اختلالات فیزیکی و عاطفی در زمان فرزندخواندگی یا بعدتر در زندگی بروز کنند. بعضی مردم نشانه‌های اختلالات عاطفی را غم و اندوه، اضطراب، بی‌میلی به فعالیت‌های مختلف، خواب بیش از حد معمول و افسردگی عنوان می‌کنند. بعضی مردم با دیدن اختلالات فیزیکی به مشکلات عاطفی‌شان آگاه‌تر می‌شوند و احساس خطر می‌کنند. فارغ از این که نشانه‌های اختلالات چه طور بروز می‌کنند، تا زمانی که فقدان به رسمیت شناخته نشده باشد، سوگ‌واری نمی‌تواند کامل شود.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: فقدان برای هر سه راس مثلث فرزندخواندگی

چه طور می‌تونم روزی با این واقعیت که اولین بچه‌ام رو برای فرزندخواندگی گذاشتم، کنار بیام؟ سخته که ندونم دخترم کجاست و اصلا آیا حال و روزش خوبه یا نه.

پدر/مادر زیستی

شاید هیچ‌وقت کسی رو که از نظر زیستی به من مربوط باشه نبینم. هم آزاردهنده است و هم بیش از اندازه غم‌انگیزه.

فرزندخوانده

روان‌کاومون به ما گفت که یک مراسم برای به خاک‌سپاری بچه‌ی زیستی فانتزی‌هامون برگزار کنیم. خیلی احساسات برانگیز بود. تا مدت زیادی برای این کار مقاومت می‌کردم تا این که به این نتیجه رسیدم که باید بگذاریم بره و در عوض با فرزندخواندگی جلو بریم. ما هنوز به امید داشتن یک بچه‌ی زیستی چسبیده بودیم و همین هم ما رو درجا نگه داشته بود.

پدر/مادر

فرزندخواندگی به طور ذاتی شامل فقدان و از دست دادن برای هر سه راس مثلث فرزندخواندگی است. پدرمادر زیستی بچه را از دست می‌دهند، فرزندخوانده ارتباط‌های زیستی را از دست می‌دهد و پدرمادر هم امید داشتن فرزند زیستی را از دست می‌دهند. پذیرفتن این فقدان‌ها در فرزندخواندگی و سوگ‌واری برای آن‌ها برای هر سه عضو مثلث فرزندخواندگی ضروری است.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: ذات (nature) در برابر اکتساب (nurture)

وقتی دوستام درباره‌ی این صحبت می‌کنن که چه قدر زیاد به مادرشون یا خاله‌شون یا یک نفر دیگه در خانواده زیستی‌شون شبیه‌ان، کنجکاو می‌شم بدونم که آیا من هم به مادر زیستی‌ام شبیه‌ام؟ احساس می‌کنم بعضی ویژگی‌هام شبیه به مادرمه، اما می‌دونم که من هیچ وقت شبیه‌اش نخواهم بود و یا در خیلی زمینه‌های دیگه هیچ وقت مثل اون نخواهم بود.

فرزندخوانده

پرسش قدیمی ذات در برابر اکتساب هم‌چنان در حلقه‌های علمی و هم‌چنین در ابعاد بزرگ‌تر در اجتماع مورد بررسی است. این بحث به خصوص در فرزندخواندگی از اهمیت زیادی برخوردار است. مردم می‌خواهند بدانند تا چه اندازه از شخصیت و رفتار بچه بسته به ژنتیک است و تا چه حد بسته به روشی که بچه تربیت می‌شود.

من خیلی اهل هنرم ولی خانواده‌ام نبودن. نمی‌تونستن درک کنن که می‌خوام خلق کنم و به هنر برسم. فکر می‌کردن سطحی‌ام و همیشه می‌خواستن در مدرسه کلاس‌هایی بگیرم که بعدتر در زندگی برای پیدا کردن یک کار «عادی» به من کمک کنن. متوجه نمی‌شدن که قرار بود هنر در آینده شغل من باشه. یک لذت واقعی بود وقتی خانواده‌ی زیستی‌ام رو ملاقات کردم؛ دور و بر کسانی بودم که من رو می‌فهمیدن و خودشون اهل هنر بودن.

فرزندخوانده

بعضی از این فیلم‌های وحشتناک هستن که در مورد بچه‌های فرزندخوانده‌ای‌اند که برای خانواده‌هاشون کابوس‌اند – خونه رو به آتیش می‌کشن و به هیچ عنوان قابل کنترل نیستن. انگار که تئوری دانه‌ی خراب با فردی کروگر مخلوط شده باشن [فردی کروگر نام شخصیت ساختگی و شرور اصلی فیلم مشهور کابوس در خیابان الم است]. گاهی مردم از من می‌پرسن که آیا شده که از پسر فرزندخوانده‌ام ترس داشته باشم؟ در جواب می‌گم نه، آیا شده که شما از پسرتون ترس داشته باشین؟ همین جمله معمولا صداشون رو می‌بره.

پدر/مادر

شاید به‌ترین راهی که می‌توان به مساله‌ی ذات در برابر اکتساب نگاه کرد، این است که درک کنیم که هردو عامل مهم‌اند و برای شکل‌دهی شخصیت هر فرد هم‌کاری می‌کنند. شاید هیچ وقت به طور دقیق ندانیم که چه مقدار ژنتیک مهم است و چه مقدار محیط. برای آزمودن ذات در برابر اکتساب، باید دوقلوهای هم‌سان را از بدو تولد از مادر جدا کرد و در خانواده‌های متفاوت بزرگ کرد. چندان زیاد نیستند کسانی که با چنین تحقیقی موافق باشند. با این حال، تحقیقاتی که روی دوقلوها انجام شده شباهت‌های قابل توجهی بین آن‌ها نشان داده‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

دردی که خودش مبدا تاریخ شد و تا آینده‌ی نامعلومی هم همراهم خواهد بود

وقتی خبردار شدم، کمی پلک زدم. شک کردم. دوباره نگاه کردم. درک نمی‌کردم. برام مفهوم نبود. جلوی چشم‌هام سیاهی می‌رفت. خالی شده بودم. نمی‌تونستم دست و پا بزنم. قبل‌تر اگر دست و پا می‌زدم، چیزی دستم رو می‌گرفت، می‌تونستم بیش‌تر دست و پا بزنم. این بار دیگه در خلا بودم. هیچی دورم نبود. دستم به هیچ جا بند نبود.

در بهت بودم و به دست‌هام نگاه می‌کردم. به دونه دونه‌ی انگشت‌ها زل می‌زدم. بی‌حس بودن، نیرویی نداشتن. شک کردم که این‌ها این‌جا چه کار می‌کنن. به دنبال امید می‌گشتم. به دنبال چیزی یا راهی جایگزین می‌گشتم. چیزی نبود. تازه فهمیدم اون چیزی که از دست داده‌ام، جایگزین نداره.

به دنبال بقیه می‌گشتم. کسانی که درد مشترک داشته باشن. می‌خواستم ببینم که فقط منم که دارم درد می‌کشم؟ می‌پرسیدم «حالا چی می‌شه؟». به این‌جاش فکر نکرده بودم. هیچ وقت فکر نکرده بودم که این رو هم ممکنه از دست بدم. هیچ ایده‌ای نداشتم. توی خلا بودم.

حالت تهوع داشتم. مطمئن بودم که اگر بالا بیارم، این درد هم بیرون می‌ریزه. اما چیزی رو بالا نمی‌آوردم. چیزی بود که همون تو معلق و سرگردان بود؛ نه می‌شد قورت داد و نه می‌شد بالا آورد.

می‌خواستم لبخند بزنم، اما عضله‌های صورتم جون نداشتن، جمع نمی‌شدن. سرم به بدنم سنگینی می‌کرد. دوست داشتم مثل مایع روی زمین پخش می‌شدم، جز به جز بدنم به پایین‌ترین جای ممکن می‌رفت، به پایین‌ترین لایه‌های زمین فرو می‌رفت. یک چیزی توی گلوم بود. نه کم می‌شد و نه زیاد. شناور بود.

وقتی اولین بار به خونه برگشتم، دوباره به یادش افتادم. یادم افتاد آخرین باری که خونه رو ترک کردم، هنوز داشتمش. اون از دست دادن، به مبدا تاریخ تبدیل شد. ناخن‌هام رو قبل از از دست دادن گرفتم یا بعدش؟ وقتی فلانی رو دیدم، از دست داده بودم یا نه؟

خوابیدن سخت بود. از خواب می‌ترسیدم. اما بالاخره می‌خوابیدم. خوابش رو می‌دیدم. آرامش رو بالاخره پیدا می‌کردم. وسط خواب چشمام رو باز می‌کردم. یادم می‌افتاد که از دست داده بودمش، اما دردی هم نداشتم. بیدارتر می‌شدم. دردش بر می‌گشت. می‌دیدم که چیزی عوض نشده. آرامش فقط توی خواب بوده. دوباره واقعیت رو حس می‌کردم.

گاهی متوجه حضور ناگهانی نور می‌شدم. نور با همون سرعتی که اومده بود، محو می‌شد. با چنگ و دندون به دنبال راهی بودم که بدون اون زندگی کنم. کم کم نور بیش‌تر از قبل می‌شد. صداها رو به‌تر از قبل می‌شنیدم. می‌دیدم که آدم‌ها با هم حرف می‌زنن، مشغول زندگی‌شونن. برای اولین بار هوس شنیدن موسیقی می‌کردم، هرچند برای شنیدن موسیقی محتاط بودم. کمی می‌ترسیدم. جرات نمی‌کردم به هر موسیقی‌ای گوش کنم. کنجکاو می‌شدم که کمی اخبار بخونم. گاهی بعضی رنگ‌ها به چشمم می‌اومدن.

عضله‌های صورت برای لبخندهای هرازگاهی هم‌کاری می‌کردن. گاهی لبخندی روی لبم می‌اومد و می‌موند. همه‌چیز پاک می‌شد و به زندگی قبلی برمی‌گشتم. همه‌چیز خوب بود، ولی یک دفعه یادش برمی‌گشت. فکر کرده بودم تموم شده، ولی دوباره برگشته بودم به خونه‌ی اول.

صبح می‌شد. از خواب بیدار می‌شدم. به اطراف نگاه می‌کردم. به دنبال دلیلی برای بیداری می‌گشتم. دلیلی پیدا نمی‌کردم. به نظرم به‌تر بود که بیش‌تر می‌خوابیدم. می‌خوابیدم، به اندازه‌ی تمام بیداری‌هایی که با داشتنش گذروندم. بیش‌تر می‌خوردم. گاهی زیادی می‌خوردم. آرامش رو در یک کاسه‌ی بستنی می‌دیدم. هرچه‌قدر بیش‌تر خودم رو در بستنی غرق می‌کردم، آرامش بیش‌تری پیدا می‌کردم.

گاهی با بعضی‌ها صحبت می‌کردم. نسبت به گفتگو بازتر شده بودم، بیش‌تر می‌پذیرفتم. هم‌دردی می‌شنیدم، آروم‌تر می‌شدم. راه‌های بیش‌تری رو جلوی خودم می‌دیدم. گاهی امکان زندگی کردن بدون اون از دست رفته هم به ذهنم می‌رسید.

ماه‌ها گذشت تا کمی به‌تر شدم. اما باز هم هیچ‌وقت فکرش ترکم نکرد. همیشه با من بود؛ ممکن بود گاهی کم‌تر خودش رو نشون بده، اما به هر حال همیشه وجود داشت. دردی بود که از اون مبدا تاریخ همراهم شد و تا زمانی نامعلوم در آینده هم همراهم خواهد بود.

فرزندخواندگی: بچه‌ها آگاهند

برای سقط جنین کاملا آماده بودم، اما بعد یک کتاب خوندم در مورد این که یک بچه چه طور رشد می‌کنه و در زمان بارداری چه اتفاق‌هایی می‌افته. تکون خوردم وقتی فهمیدم این همین الانش یک انسانه. نمی‌تونستم دیگه مسیر سقط رو ادامه بدم.

مادر زیستی

یکی از تصورات این بود که بچه‌ها آگاهی‌ای از محیط اطراف و افراد پیرامونی ندارند، چه قبل از تولد و چه بعد از تولد. تحقیقات بیش‌تر و بیش‌تر مشخص کرده‌اند که بچه‌ها آگاهند. روان‌شناسی پیش از تولد، دوران بارداری را زمان هشیاری جنین در نظر می‌گیرد.

وقتی هشت ماهه باردار بودم، به یک کنسرت راک رفتم. مجبور شدم وسطش کنسرت رو ترک کنم، چون بچه‌ام خیلی لگد می‌زد. فکر کنم از گروه ارکستر خیلی خوشش نیومده بود!

مادر زیستی

اگر به یک کتاب‌فروشی بروید، کتاب‌هایی پیدا می‌کنید درباره‌ی این که چه طور قبل از تولد با نوزادتان ارتباط به‌تری برقرار کنید. هرچه بیش‌تر می‌گذرد، مردم بیش‌تر در می‌یابند که یک جنین قابلیت دارد که فقط مواد غذایی دریافت نکند. نوزادان می‌توانند صداهایی را که در دوران جنینی شنیده‌اند، تشخیص دهند. بچه‌ها می‌توانند با شنیدن موسیقی‌ای که مادرشان در دوران بارداری می‌شنیده، آرام شوند. بچه‌ها می‌توانند نارضایتی خود را از کاری که مادر می‌کند با لگد زدن در رحم ابراز کنند.

تشریحش سخته، اما وقتی «سوزان» (مادر زیستی) میاد که «شین» رو ملاقات کنه، بچه‌ام جوری باهاش ارتباط برقرار می‌کنه که با من نمی‌کنه. نمی‌دونم تاثیر صداشه یا رفتارشه یا چی، اما مطمئنا یک چیزی بین‌شون هست.

پدر/مادر

ارتباط، یک روند زیستی و عاطفی است که بین مادر و بچه‌ی در حال رشدش در دوران بارداری شکل می‌گیرد. سطح ارتباط و کیفیت ارتباط هر دو برای سلامت بچه مهم‌اند. مساله این نیست که «آیا» یک خانم باردار با بچه‌اش ارتباط برقرار می‌کند یا نه؛ مساله این است که او «چه گونه» با بچه‌اش ارتباط برقرار می‌کند. خانم‌های باردار به طور پیوسته احساسات‌شان را به جنین منتقل می‌کنند. خانم بارداری که بچه‌اش را بزرگ می‌کند و خانم بارداری که بچه‌اش را بزرگ نمی‌کند، هر دو پیام‌هایی به بچه‌های هنوز متولد نشده‌شان منتقل می‌کنند.

یادم میاد که دائم شکمم رو ماساژ می‌دادم و به بچه‌ام می‌گفتم که متاسفم که نمی‌تونم نگهش دارم. در دوران بارداری‌ام خیلی گریه کردم و خیلی هم خوابیدم. بچه‌ام به نسبت ساکت بود، لگد و اینا نمی‌زد. همیشه بهش می‌گفتم که آرزو می‌کردم که می‌تونستیم با هم باشیم و شاید هم یک روز بتونیم.

مادر زیستی

معمولا خانم‌هایی که مسیر فرزندخواندگی را برای بچه‌هایشان انتخاب می‌کنند، می‌توانند در مورد تجربه‌ی ارتباط با بچه‌شان در دوران بارداری صحبت کنند. حتی اگر خانم بارداری بداند که بچه‌اش را برای فرزندخواندگی خواهد گذاشت، هنوز می‌تواند رابطه‌ای با بچه‌اش حس کند که تنها از یک مادر برمی‌آید.

مقداری روان‌درمانی داشته‌ام که در طی اون به بعضی تجربه‌های قبل از تولد برگشتم. مشکل بود، اما در عین حال برام خیلی چیزها رو آشکار کرد که می‌تونستم احساسی رو که در دوران بارداری مادرم داشته‌ام، حس کنم. احساس غم‌گین و درمانده بودن داشتم. حس می‌کنم غم و اندوه اون و غم و اندوه من هم‌زمان با هم بودن. بعدها وقتی مادر زیستی‌ام رو دیدم، ازش در مورد اون دوران پرسیدم. شروع کرد به گریه‌ی زیاد و گفت که اون زمان غم و اندوه زیادی داشته. گفت در زمان بارداری‌اش تلاش می‌کرده با من صحبت نکنه چون می‌دونست که نمی‌تونه من رو نگه داره و نمی‌خواست بیش از اندازه به من نزدیک بشه.

فرزندخوانده

فرزندخوانده‌ها در طی زندگی نوعی ارتباط نزدیک با مادری حس می‌کنند که آن‌ها را به دنیا آورده است. این احساس نزدیک بودن در تمام مدت زندگی مادر و بچه وجود دارد، فارغ از این که این احساسات تا چه اندازه سرکوب یا فراموش شده باشند. این ارتباط عاطفی در فرزندخواندگی الهام‌بخش فرزندخوانده‌ها و پدرمادرهای زیستی است که بعدتر به دنبال یک‌دیگر می‌گردند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: انتخابی از روی ناچاری برای همه

اگر به خواست من بود، انتخاب می‌کردم که فرزندخوانده نباشم. انتخاب می‌کردم که در خانواده‌ی زیستی‌ای به دنیا می‌اومدم که از تولد من خوشحال می‌بودن. انتخاب می‌کردم که مادری داشته باشم که من رو می‌خواست و من رو بدون قید و شرط دوست می‌داشت.

فرزندخوانده

هیچ وقت نمی‌خواستم بچه‌ام رو به کسی تحویل بدم. واقعا فکر می‌کردم که پدر و مادرم پشت من خواهند بود و به من کمک می‌کنن دخترم رو بزرگ کنم. شوک شدم و از درون زخمی شدم وقتی من رو به خانه‌ی مادران ازدواج نکرده فرستادن. اما حتی در اون خونه هم مطمئن بودم که بچه‌ام رو نگه می‌دارم. هنوز هم نمی‌تونم با این واقعیت کنار بیام که اون کاغذها رو امضا کردم و کسی که نمی‌شناسمش داره بچه‌ی من رو بزرگ می‌کنه.

مادر زیستی

ما به مدت چهار سال تلاش کردیم بچه‌دار بشیم. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردیم که تا این اندازه سخت باشه. همه جور مداوا برای ناباروری انجام دادیم چنان که هم از نظر عاطفی و هم از نظر مالی تخلیه شدیم. مدتی طول کشید تا به ایده‌ی فرزندخواندگی عادت کنیم. اما وقتی نشستیم و واقعا در این مورد صحبت کردیم که آیا می‌خواهیم یک بچه بزرگ کنیم یا نه، به این نتیجه رسیدیم که هم‌چنان می‌خواستیم. از اون زمان بود که تحقیق و جستجو درباره‌ی فرزندخواندگی رو شروع کردیم.

پدر/مادر

فرزندخواندگی برای همه‌ی سه راس مثلث فرزندخواندگی انتخابی از روی ناچاری است [توضیح: مترجم متن با این نظر مخالف است]. مردم انتظار ندارند بزرگ شوند، ازدواج کنند و یک بچه به فرزندی بگیرند. مردم انتظار دارند بزرگ شوند، ازدواج کنند و بچه‌های زیستی خودشان را داشته باشند. به همین ترتیب کسی انتظار ندارد بزرگ شود، باردار شود و بچه‌اش را به غریبه‌ها بدهد تا بزرگش کنند. همین‌طور فرض بر این است که خانواده‌ها روابط خویشاوندی را حفظ می‌کنند و افراد خانواده با دانستن خویشاوندان زیستی‌شان بزرگ می‌شوند.

می‌دونم که وضعم وقتی فرزندخوانده هستم به‌تره تا وقتی که به فرزندی گرفته نمی‌شدم. گاهی دوست دارم که فرزندخوانده نمی‌بودم، اما خیلی چیزها یاد گرفته‌ام و به خاطر همین فرزندخواندگی آدم قوی‌تری شده‌ام.

فرزندخوانده

این که فرزندخواندگی انتخابی از روی ناچاری است، الزاما به این معنا نیست که کم‌اهمیت از انتخاب‌های غیر از فرزندخواندگی است یا این که به خوبی آن‌ها نیست. گاهی انتخاب مسیر جای‌گزین می‌تواند منجر به تجربه‌های شگفت‌انگیز و رشد شود که اگر مسیر اصلی انتخاب شده بود، این تجربه‌ها به دست نمی‌آمدند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.