وقتی به پرورشگاه رفتم، فقط دلم میخواست میتونستم همهی این شصت بچه رو با خودم بردارم و بیارم و بزرگ بکنم. خیلی سخت بود دیدن این که این بچهها در این شرایط زندگی میکنن.
گاهی به بعضی دوستان میگیم که شرایط تغییر کرده و مجبوریم شرط حداکثر سنی رو برای دخترمون از دو سال به سه سال افزایش بدیم. جملههایی (بالاخره ناخوشایند) میشنویم مثل این که «این بچه شکل گرفته، دیگه فایده نداره» یا «قبول نکنین، بگین نمیخوایم». اما این دوستان نمیگن که با مخالفت کردن ما، مشکل اون بچه حل نمیشه. اون بچه، به هر حال، فارغ از گذشتهاش و شرایطش و سنش، حق داره که از داشتن پدر و مادر برخوردار باشه. حالا گیریم دولتها کوتاهی کرده باشن، اما به هر حال مشکل بچه سر جاشه. خیلی لذتبخش بود که دیدیم کسی گفت رفته پرورشگاه، دیده شرایط بچهها بده، دلش خواسته همه رو برداره بیاره، فارغ از وضعیت و شرایط بچهها. یاد صحبت یکی از دوستان افتادم که چیزی میگفت در این مایه که «پدرم اعتقاد داره که آدم باید ماشین رو نو بخره که از توی زرورق دربیاره. شاید درستش این باشه که به همین ترتیب، آدم بچهی بیولوژیکی بیاره که از توی زرورق درش بیاره».