قبلتر دربارهی مسنها نوشته بودم. امروز کهایکو، خانم ژاپنی، در فیسبوک پیدام کرد و من رو به حلقهی دوستانش اضافه کرد. یک پیغام هم فرستاد که عذرخواهی کرد که مجبور شده با عجله به ژاپن بره و نتونسته به من زنگ بزنه. یادآوری هم کرده که هنوز هم هر موقع به آهنگهای میوکی ناکاجیما گوش میکنه، به یاد ما میافته. روحم شاد شد!
باب، کهنه سرباز جنگ ویتنام، همچنان هر از گاهی ایمیل میزنه و اخبار و تحلیلهای روز رو به همراه گزارشی از وضعیت سلامتیاش برام میفرسته.
از تگزاس بیرون اومدیم و چند هزار کیلومتر دورتر زندگی جدیدی رو پهن کردیم. اما از قرار معلوم هنوز هم از زندگی قبلی قطعههایی همراهمون موندهاند.