Monthly Archives: November 2012
عادت کردهام که به جایی تعلق نداشته باشم
هیچ وقت به جایی تعلق نداشتم. ظاهرش این بود که در کرمانشاه به دنیا اومده بودم و همونجا مدرسه میرفتم، اما هیچ موقع خودم رو جزیی از اون شهر ندونستم. لهجهی کرمانشاهی نداشتم و در مدرسه هم به خاطر همین لهجه نداشتنام مورد تمسخر بچهها بودم. البته یاد گرفته بودم که بعضی از کلمهها رو به شکلی بینابینی تلفظ کنم که هم میزان مسخره شدنم کمتر بشه و هم زیر بار لهجه داشتن نرفته باشم.
دبیرستانی بودم که در یکی از گفتگوهای خانوادگی پی بردم پدربزرگ و مادربزرگ پدریام از کاشان اومده بودن. یه جورایی ته دلم قیلی ویلی رفت. احساس کردم که بالاخره از طرف یک زمین پذیرفته شدهام. همون روز تصمیمم رو گرفتم که من کاشی هستم. خوشی این تصمیم تا دو سه روز همراهم بود. اعتماد به نفس جدیدی پیدا کرده بودم. تازه به این حس رسیده بودم که من هم کسی هستم. بعد از مدتها یک جای خالی که همیشه در من بود، پر شده بود. اما این خوشی هم عمر زیادی نداشت.
من نه کاشان رو دیده بودم و نه ازش چیزی میدونستم. بیخود هم نبود که تعلق داشتن به اون شهر چندان مایه و خمیرهای نداشت. تعلق داشتن خاطره میخواد، درد میخواد، تلخی میخواد، خوشی و ناخوشی میخواد، گیر و گرفت و غم میخواد که من هیچ کدوم رو نداشتم. از کاشان همونقدر میدونستم که از اوکیناوای ژاپن میدونستم. برای هیچ کدومشون دلیلی برای گره زدن و بندکردن خودم به اون شهرها نداشتم.
با مهاجرت راحت کنار اومدم، شاید به همین خاطر. عادت کردهام که به جایی تعلق نداشته باشم. به جایی بسته نشدهام که بخوام به همون جا برگردم. عادت کردهام هرجا باشم، من هم خودم رو اون وسط بین آدما جا بزنم. خودم رو قاطی کنم و جزو همونا بدونم. زمانی به هیچ جا تعلق نداشتم، الان به همون دلیل به همه جا تعلق دارم.
زیاد پیش میاد که ازم میپرسن کجایی هستی؟ جواب من هم اینه که «من شیش ماه پیش از تگزاس اومدم. البته قبل از اون ایران بودم. تهران زندگی میکردم. اما خودم در یکی از شهرهای غربی ایران به دنیا اومدم. اونجا مدرسه هم رفتم. اسم شهر کرمانشاه بود. فکر نکنم شماها اسمشو شنیده باشین. در ضمن مادرم اهل شمال غرب ایرانه، یعنی آذربایجان. شهری به اسم تبریز. البته پدرم هم اهل یکی از شهرهای مرکزی ایرانه. کاشان. شهری که لهجهی فارسیاش برام یکی از دلچسبترین لهجههاست و باغی داره که برام یکی از آرامشبخشترین مکانهای روی زمینه».
عکس روز: مطالعه در باغ بوستون
عکس روز: باغ بوستون
با گیر کردن که کسی نمیمیره
– دیفرانسیل جلوه؟
– بعله… معلومه که دیفرانسیل جلوه!
وسط هول دادن گفت «ولی فکر میکنم دیفرانسیل عقب باشهها… اینی که من میبینم چرخ عقباش داره لیز میخوره». بعد از پنج سال فهمیدم که ماشین ما دیفرانسیل عقبه و نه جلو. انگار که یک بچه رو سالها با زحمت بزرگ کردی و تازه فهمیدی بچه دزد از آب در اومده. اون همه امید و آرزو و اعتمادی که بهش داشتی، اون همه روش حساب کرده بودی و براش نقشه کشیده بودی، همه دود شد و رفت هوا. حالا هم من رو توی این برف و یخ و سرما گذاشته وسط خیابون.
ماشینها از روی برف رد میشدن و فقط ماشین من بود که توی شیب نزدیک خونه گیر کرده بود و لیز میخورد و دور خودش میچرخید. خیابون تاریک بود. توی ماشین نشسته بودم. بخار غلیظی که با هر نفسم خارج میشد، دلهرهام رو بیشتر میکرد. از تقلا نا امید شده بودم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. رادیو داشت موسیقی پخش میکرد. کلی کلارکسون با جیغ و داد میخوند که «اون چیزی که تو رو نمیکشه، تو رو قویتر میکنه». برای اولین بار بود که به شعرش گوش دادم. یعنی توی این سرما میمردم؟ اگه نمیمردم ،پس قویتر میشدم؟
– باید راه بیفتی!
دیدم پلیس یک نفر رو فرستاده که ازم پول بگیره و ماشینم رو یدک کنه و بکشه کنار. نه به خاطر این که وسط اون برف و سرما گیر کرده بودم و به کمک احتیاج داشتم. نه. به خاطر این که جاده رو بسته بودم و مزاحم ماشینها میشدم. حتمن با خودشون گفته بودن این رو هم بزنیم کنار که این جادهی برفی بینقص بشه. حیفه شب به این قشنگی منظرهاش تکمیل نشه. من رو با ماشینم کشوندن تا نزدیک خونه و اونجا ولم کردن، جایی که باید یک شیب رو بکشم بالا تا به خونه که اون بالای تپه است برسم. تک و تنها.
توی تپه، وسط راه، ماشین گیر کرد. به جای حرکت، چرخهاش لیز میخوردن. ماشین نه جلو میرفت، نه عقب. هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. همون بچهای که دزد از آب در اومده بود، داشت به من دهنکجی میکرد و من هم دستم به هیچ جا بند نبود. اون هم با بیخیالی وسط جاده رو برای اقامت امشبش انتخاب کرده بود. گذاشتمش و به سمت خونه پیاده راه افتادم. برف چنان همه جا رو سفید کرده بود که در پیدا کردن راه خونه هم مشکل داشتم. فقط میخواستم به خونه برسم که خودم رو نجات بدم. گور باباش. پدرسگ.
ساعت شیش و نیم صبح، با صدای کوبیدن به در از خواب پریدم. کتی، صاحبخونهام، اومد گفت که همسایه میخواد بره بیرون، ماشین من راهش رو بند آورده و باید جابهجاش میکردیم؛ اما اون هم با من میاد، چون که این همسایه خیلی نحسه. با سختی زیاد ماشین رو جابهجا کردیم که راه باز بشه. همسایه موقع رد شدن شیشه رو پایین کشید و شروع کرد به داد و بیداد. کتی هم شروع کرد سرش داد کشیدن. من هم با چشمهای گرد شده داشتم نگاه میکردم. همسایه داد زد «ف*ک یو جوییش ب*چ!» و کتی هم در جواب داد زد «ف*ک یو!». کتی یهودیه. همسایه کناری هم مسلمونه. این دوتا داشتن با هم دعوا میکردن. مشکلات همسایگی داشتن یا مشکلات مذهبی، نمیدونم. این رو میدونم که این دو تا که همدیگه رو نمیکشتن، حتمن قویتر هم میشدن. من هم که گیر کرده بودم، حتمن قویتر میشدم. با گیر کردن که کسی نمیمیره.
عکس روز: زوج در باغ بوستون
موسیقی روز: «کودک ربوده شده» از لورینا مککنیت
خوانندهی این قطعه هم لورینا مککنیته که تازگی هرچهقدر بیشتر گوش میدم، بیشتر به آوازهاش علاقهمند میشم. شعر این قطعه در مورد پسریه که پریها اون رو دزدیدهاند. متن انگلیسی شعر رو در پایین آوردهام (دلم میخواست میتونستم ترجمه کنم، اما سررشتهای ندارم). ترجمهی دست و پا شکستهی ترجیعبندی که گروهی خونده میشه اینه:
بیا بریم پسر انسان
به دریاها، به طبیعت
با پریان، دست در دست
این دنیا پر از گریه و زاری است
بیش از آنچه تو درک کنی
شاعرش «ویلیام باتلر ییتس» یکی از معروفترین شاعران ایرلندی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات سال هزار و نهصد و بیست و سه هست. توضیحها رو از خود ویدیو و ویکیپدیا آوردهام.
Where dips the rocky highland
Of Sleuth Wood in the lake
There lies a leafy island
Where flapping herons wake
The drowsy water-rats
There we’ve hid our faery vats
Full of berries
And of reddest stolen cherries
CHORUS
Come away, O human child
To the waters and the wild
With a faery, hand in hand
For the world’s more full of weeping
Than you can understand.
Where the wave of moonlight glosses
The dim grey sands with light
By far off furthest Rosses
We foot it all the night
Weaving olden dances
Mingling hands and mingling glances
Till the moon has taken flight
To and fro we leap
And chase the frothy bubbles
Whilst the world is full of troubles
And is anxious in its sleep.
CHORUS
Where the wandering water gushes
From the hills above Glen-Car
In pools among the rushes
That scarce could bathe a star
We seek for slumbering trout
And whispering in their ears
Give them unquiet dreams
Leaning softly out
From ferns that drop their tears
Over the young streams
CHORUS
Away with us he’s going
The solemn-eyed
He’ll hear no more the lowing
Of the calves on the warm hillside
Or the kettle on the hob
Sing peace into his breast
Or see the brown mice bob
Round and round the oatmeal chest.
CHORUS
For he comes, the human child
To the waters and the wild
With a faery, hand in hand
For the world’s more full of weeping
Than you can understand.
سیستمهای پیچیده – سی و نه – تطبیق در سیستمهای دینامیکی
From Misc |
در نظر داشتم که شکل بالا را به عنوان نقاشی روز معرفی کنم، اما بهتر دیدم توضیح مختصری هم در مورد پیشینهاش بنویسم. در یک سیستم دینامیکی بعضی پارامترها در زمان تغییر میکنند. مثلن فرض کنید پارامتر این باشد: چند درصد افراد یک جامعه در انتخابات شرکت میکنند. اگر این پارامتر تغییر نکند، همیشه همان مقدار را خواهد داشت، مثلن شصت درصد. در نتیجه در هر انتخاباتی، فارغ از نتیجههای قبلی، همیشه شصد درصد افراد مشارکت میکنند. اما گاهی با توجه به مقدار این پارامتر، تغییراتی در مجموعه به وجود میآید که باعث تغییر خود پارامتر هم میشود. مثلن فرض کنید درصد مشارکت در یک جامعه بالا باشد. در این حال یک حزب به خصوص رای میآورد که بر سر کار بودن آن حزب، در یک پروسهی پیچیده (که خود یک سیستم دینامیکی است) باعث آزادی بیشتر میشود، مردم احساس رضایت میکنند و همین عامل باعث مشارکت بیشتر افراد در انتخاباتهای آینده میشود. در نتیجه پارامتر میزان مشارکت باز هم افزایش مییابد. اما فرض کنید میزان مشارکت در انتخابات کم باشد. با این ترتیب یک حزب بر سر کار میآید که باعث فشار بیشتر بر مردم میشود، مردم سرخورده میشوند، مشارکت باز هم کاهش مییابد و مقدار پارامتر از قبل هم کمتر میشود.
در این حال برای پیدا کردن رفتار مجموعه یک راه این است که به پارامتر مقدارهای اولیهی (initial conditions) متفاوتی میدهیم و بعد سیستم دینامیکی را شبیهسازی میکنیم. شکل بالا یک نمونه از محصول همین فرآیند است. البته این شبیهسازی برای سیستمهای اجتماعی نبوده و در مورد مهاجرت در گونههای جانوری بوده (قبلتر به طور خلاصه در این مورد نوشته بودم و بعدتر بیشتر مینویسم). در این مساله با توجه به نمودار، پنج گروه مقدار مختلف برای پارامتر وجود دارد که پارامتر در نهایت به سمت یکی از این مقدارها جذب میشود.
ضخیم بودن بعضی از خطوط به خاطر این است که پارامتر به مقدار زیادی نوسان میکند.
عکس روز: باغ بوستون
کمی هم پراکنده از توفان سندی
دیشب پنجمین شبی بود که برق نداشتیم. البته آب هم نداشتیم و به دنبالش دوش و سیفون هم نداشتیم. فکر میکردم باید خیلی سخت باشه، اما وقتی تمام اینها رو تجربه کردم، دیدم که اون قدری هم سخت نبود. سختترین قسمتاش هیچ کدوم اینها نبود: سرمای شب بود که آزار میداد. گاهی که وسط شب غلت (یا غلط؟ یا قلت؟) میزدم، تنم به قسمت سرد پتو میخورد و از خواب میپریدم. پریشب خواب میدیدم که دربهدر به دنبال آتیش میگردم! قبلن در خواب به دنبال آب یا دستشویی رفته بودم، اما این اولین بار بود به دنبال گرما میرفتم. این مشکل هم دیشب با خرید یک پتوی اضافه کمابیش حل شد. میگم کمابیش، چون که به هر حال سرمای هوای اتاق که به کله میخوره هم مهمه. در مورد دمای هوای اتاقم این رو بگم که وقتی «ها…» میکنم، یک بخاری بیرون میزنه که بیا و ببین.
دستشویی که چندان قابل استفاده نیست. البته صاحبخونه قبل از رسیدن توفان وان حموم رو از آب پر کرد و یک سطل هم داد که برای پر کردن سیفون استفاده کنیم. از آب توی وان چیزی نمونده. در نتیجه من هم سعی میکنم شبها قبل از برگشت به خونه جایی مثل سر کار یا کتابخونه، دستشویی رفته باشم که توی خونه نیازی نباشه. ظاهرش اینه، اما با توجه به این که امکان رفتن به دستشویی ندارم، به محض این که وارد خونه میشم هوس دستشویی رفتن میکنم. فکر میکنم کار کودک درون باشه.
در منطقه بنزین نیست. تعداد کمی از پمپ بنزینها کار میکنن و برای همونها صفهای طولانی تشکیل میشه. شنیدهام که دعوا هم شده، من که ندیدهام. به نظرم رسیده که مردم همه جای دنیا شبیه به هم هستن. تا یک جایی همدردی میکنن، هوای همدیگه رو دارن، میخندن، شوخی میکنن. از یک جایی به بعد که بحث بقا پیش میاد، حاضرن گلوی همدیگه رو هم پاره کنن. فکر میکنم ربطی به ایران و آمریکا و جاهای دیگه هم نداره. نه کسی باشعورتره و نه کسی بیشعورتر. همه میخوان زنده بمونن و از خودشون و خانوادهشون محافظت کنن. طبیعیه.
روز چهارشنبه اولین روزی بود که بعد از توفان به شرکت رفتم. با موی چرب و کثیف، ریش کثیف و دندونهای کثیف، مستقیم رفتم به سراغ رسیدگی به این امور. دوشی که اون روز توی محل کارم گرفتم یکی از به یادماندنیترین دوشهایی شد که تا به حال گرفتهام. دوش به یادماندنی قبلی بعد از یک سفر چند روزهی بدون دوش به کرمان و ارگ بم بود. قبل از این که بم خراب بشه.