Monthly Archives: March 2012
ما یک پاپ داریم
زیاده عرضی ندارم. فقط خواستم بگم اگر تونستین، توضیحات این فیلم رو بخونین و اگر دوست داشتین ببینین.
سنگی هواران
زمانی فرصتاش رو داشتم که از یکی از همسایههامون رقص کردی یاد بگیرم، ولی سرسری یاد گرفتم. الان افسوس میخورم که چرا همون موقع اصولی یاد نگرفتم؛ چرا از این همه ریزهکاری و پیچیدگی که این رقص داره یاد نگرفتم و تنها اکتفا کردم به این که از کلیاتش یک چیزهایی نصفه و نیمه یاد بگیرم و تمام. در زندگی بعدی حتمن دقت میکنم که اگر کاری رو انجام میدم، درست انجام بدم.
فعلا این موسیقی (و مقدار کمی رقص) کردی رو نگاه کنین. اسم خواننده هانی مجتهدی هست و این قطعه در برنامهی ویژهی سالتحویل بیبیسی پخش شد.
برای رابطههای بهتر
سعی کنین بخش دردکشیدهی آدمها رو پیدا کنین و خوب بهش نگاه کنین (یا گوش کنین). دیدن درد دیگران تنفر رو از بین میبره.
خلاصهی سال نود برای من
سال نود امشب تموم میشه. سالی بود که بالا و پایین زیادی داشت (در واقع بالای زیادی نداشت، بیشترش پایین بود). تحویل سالاش رو که در جاده بودیم، به خیال این که زمان تحویل سال بیست دقیقه بعدترشه (که نبود). وقتی به خونه رسیدیم، یک نامهی عدم پذیرش دیگه از یک دانشگاه دلخواه در صندوق داشتیم. تا چند روز آیندهاش هم بقیهی خبرهای عدم پذیرش رو گرفتم و تحصیل در یکی از اون چند دانشگاه [بسیار] مطلوب به رویا تبدیل شد.
اولین پست این مجموعه نوشتهها که با مرگ شروع شد، خیلی هم اتفاقی (معتقد نیستم که دارای تواناییهای ویژهی متافیزیکی هستم؛ این فقط یک اتفاق بود!). سر گنده زیر لحاف بود و ما خبر نداشتیم. تلخترین اتفاقی که در زندگیام تجربه کردم، در همون چند روز اول رخ داد. اون اتفاق چنان سنگین بود که هنوز هم بعد از یک سال که ازش میگذره، وقتی به یادش میافتم، تنم میلرزه. اون حادثه معنای جدیدی از تلخی در زندگیام تعریف کرد، معنیای که شاید تا آخر عمرم دست نخوره، چرا که شاید چیزی از اون تلختر نبینم.
یک هفتهی بعد آتیش سوزی ساختمون همسایه و سوختن خونهی دوستان نزدیک و خوشحالی از زنده بودنشون رو دیدیم. کمی بعدتر هم خبر اخراج دائمی سومین استادم از دانشگاه رو شنیدیم.
اما مرگ تنها خاطرهی سال نود نبود. زندگی هم راهش رو باز کرد. بزرگترین اتفاق این سال برای ما اولین اقداممون برای فرزندخواندگی بود. اتفاقی که احتمالا زندگیمون رو تا آخر عمر تحت تاثیر قرار میده. از سال نود راضی بودم. همین که پروسهی به حقیقت پیوستن این آرزوی چندین و چند ساله کلید خورد، کافیه. تا همینجاش هم بارم رو بستهام.
از خورده لذتهای سال نود هم بگم: مواردی مثل دیدن خود کپسول فینیکس در موزهی تاریخ طبیعی واشنگتن، کشف تعداد بیشتری از خوانندههای ژاپنی (مثل ریوکو مورییاما، هیرومی ایواساکی، هیروکو تانییاما و کومیکو؛ هرچند که میوکی ناکاجیما همچنان محبوبترین خوانندهی من مونده)، دیدن عکسهای لیچیا رونزولی و دخترش و در نهایت رشد زیاد خوانندگان کروسان با قهوه که از همینجا، عمیقا، از همهتون تشکر میکنم و آرزوی سال خوبی براتون دارم.
آخرین مرحلهی برخورد ما با غم: بازسازی
سازماندهی (که به عنوان ترجمهی reorganization در نظر گرفتم) آخرین مرحله از روند بهبود یافتن ما در برابر از دست دادنه. در این مرحله شخص به وضعیت قبل از از دست دادن برمیگرده و عملکرد پیشیناش رو به دست مییاره. همینطور عادت میکنه که به موضوعهای دیگه هم علاقهمند بشه، موضوعهایی غیر از اون چیز یا اون شخصی که از دست داده. شخص به آرومی هویتاش و مفهوم «خود» رو برای خودش میسازه و شروع میکنه به این که نگاهش رو به آینده معطوف کنه.
مثل قبل، مثال فرزندخواندگی رو هم اضافه کنم: در این مرحله بچهی فرزندخوانده شروع میکنه به داشتن این حس که خودش رو فرزند پدر و مادرش بدونه و نام خانوادگیاش رو هم متعلق به خودش بدونه. در عین حال از نظر مهارتها و تواناییها هم به وضعیت قبلی برگرده و زندگی عادیای رو پی بگیره.
هدف نهایی از مرحلهی بازسازی اینه که شخص از دست دادن و غمش رو به طور کامل بپذیره و هضم کنه و زندگیاش رو به روال عادی ادامه بده.
این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.
چهارمین مرحلهی برخورد ما با غم: یاس و نا امیدی
از بزرگترین مشخصههای این مرحله پرسیدن چندبارهی این سواله که «چرا این اتفاق برای من افتاد؟». شخص غمدار از جستجو نا امید میشه و گاهی نشانههایی بروز میده مثل خشم، از دست دادن بنیه، افسردگی، احساسی از خشونت و در نهایت نا امیدی از این که به آینده نگاه کنه به دنبال هدفی در زندگی باشه.
این مرحله یکی از مراحلیه که معمولا برای اطرافیان ترسناکه، به خصوص وقتی که احساس یاس و خشم در کنار هم بروز میکنن. شخص غمدار احساس میکنه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و برای همین خیلی هم اصراری نداره که روی رفتار و اخلاقش کنترلی اعمال کنه.
از طرف دیگه ممکنه یاس و نا امیدی باعث خیر هم بشه: شخص میتونه از همین فرصت به عنوان یک نقطه عطف استفاده کنه و به آرومی خودش رو بالا بکشه. مثالش مثل کسیه که در یک دره قرار داره و اینجاست که باید تصمیم بگیره که آیا میخواد خودش رو بالا بکشه و خودش رو نجات بده یا این که همونجا بمونه (و شاید بعضی افراد واقعا هم در این وضعیت بمونن).
و اما به روال قبل، مثال از فرزندخواندگی (هرچند که در حالت کلی هم صادقه): در این مرحله طبیعیه که ببینین بچهها مدتهای زیاد رو هقهقکنان گریه میکنن، چرا که در اوج نا امیدی احساس میکنن که دیگه کاری از دستشون بر نمییاد: جستجو جواب نداد، خشم و عصبانیت جواب نداد، چونهزنی (bargain) هم جواب نداد و عملا دیگه کاری نمونده به جز گریه کردن. دیدن این مرحله برای پدر و مادرها خیلی سخته چرا که مشکله که ببینن بچهشون با بغض و هقهق گریه میکنه و اونها هم هیچ کاری از دستشون بر نمییاد. در این حالت بهترین کار از طرف پدر و مادرها اینه که با حضورشون حمایتشون رو از بچه نشون بدن و تا حد امکان بهش بفهمونن که کاملا عادی و طبیعیه که بچه گریه کنه، حتا اگر به مدت زیادی هم باشه.
این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.
سومین مرحلهی برخورد ما با غم: احساسات شدید
احساسات شدید در موقع غم ممکنه متوجه خود شخص و یا اطرافیان بشه و شامل نمونههایی است مثل غمگینی (sadness)، خشم، احساس گناه و احساس شرمساری. هم بچهها و هم بزرگسالان معمولا خشم (anger) رو در این مرحله به عنوان واکنش در برابر غم انتخاب میکنند.
اما چرا خشم در این مرحله معمولترین واکنشه؟
– افراد با انتخاب واکنش خشم، به نوعی خودشون رو در برابر احساسات و عواطف ناخوشایند دیگه مثل غمگینی، احساس گناه و احساس شرمساری محافظت میکنن.
مثال فرزندخواندگی: وقتی یک بچه برای از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکیاش غم داره، پیکان خشماش رو ممکنه به سمت هرکسی بگیره از جمله پدر و مادر بیولوژیکی، پدر و مادر فرزندخوانده، خدا، خودش و هرکس رو که در این پروسه مسوول میدونه. وقتی که خشم به درستی و به شکل سالمی ابراز میشه، بچه آمادگی داره که بهبود پیدا کنه و مراحل بعدی ناراحتیاش رو طی کنه.
احساس گناه در شرایطی رخ میده که شخص خودش رو سرزنش میکنه از بابت کاری که فکر میکنه که «انجام داده» و موجب از دست دادن اون چیز یا اون شخص شده. از طرف دیگه احساس شرمساری وقتی رخ میده که شخص به خاطر اونچه که «هست» احساس تحقیر میکنه. به طور معمول در زمان فوت نزدیکان، احتمال به وجود اومدن احساس شرمساری وجود نداره. اما در مورد بچههای فرزندخوانده، این احساس موقع ناراحتی برای پدر و مادر بیولوژیکی خیلی معموله.
این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.
دومین مرحلهی برخورد ما با غم: آرزو کردن، حسرت خوردن، جستجو کردن
در این مرحله تمرکز اصلی شخص از دست داده بر اینه که فرایند از دست دادن (loss) معکوس بشه و همه چیز به جای اولاش برگرده. شخص به دنبال جوابی برای این سوال هست که «چه کارهایی باید انجام میشدهاند که از این اتفاق جلوگیری کنن ولی انجام نشدهاند؟». وقتی هم که تلاشها بیفایده هستن و چیزی عوض نمیشه، واکنشهایی مثل گریه کردن، بیقراری، تنش، باور نکردن، نا امیدی و عصبانیت بروز میکنن.
در این مرحله شخص غمدار به جستجوی (search) چیزی یا شخصی که از دست رفته مشغول میشه و ممکنه حتا به صورت فیزیکی هم جستجو کنه. مثلا سعی میکنه تمام اتفاقها، مکانها و خاطراتی رو به یاد بیاره که شخص از دست رفته به نوعی به اون مربوط بوده و در این مدت تلاش میکنه یک تصویر واضح از چیز یا شخص از دست دادهشده برای خودش بسازه. در این راه حتا ممکنه تصویری که شخص از محیطش میبینه هم دستخوش تغییر بشه، برای این که اون کسی که از دست داده رو ببینه و چیزهای دیگه رو نبینه (در این حالت احتمالاش هست که شخص دچار توهم دیدن اون از دست داده هم بشه).
مثال فرزندخواندگی برای این عکسالعمل اینه که بچهای که به فرزندی گرفته شده از پدر و مادر بیولوژیکیاش تصورات و فانتزیهایی میسازه. حتا ممکنه باهاشون حرف بزنه یا براشون کادو تهیه کنه، با این که اونها رو تا به حال نه دیده و نه ازشون چیزی شنیده. فرایند جستجو برای بچههایی که در سن مدرسه هستن ممکنه منجر به این بشه که در جمعیت هم به دنبال افراد شبیه به خودشون بگردن به این امید که پدر و مادر بیولوژیکیشون رو پیدا کنن. در ضمن ممکنه به خاطر توهم، کسانی رو پیدا کنن که تصور بکنن که شبیه به خودشون هستن، در حالی که شبیه نیستن و بچه تنها حاضر شده به خصوصیاتی توجه کنه که شبیه دیده و خصوصیات ظاهری دیگه رو نادیده بگیره.
و اما نتیجهی جستجوی ناموفق باعث میشه که از دست دادن و غم ناشی از اون برای شخص درگیر خیلی واقعیتر جلوه کنه. مثلا بچهی فرزندخواندهای که واقعا به دنبال پدر و مادر بیولوژیکیاش میگرده ولی پیداشون نمیکنه، با شدت بیشتری از دست دادن اونها رو حس میکنه. اما درد ناشی از گشتن و پیدا نکردن، ممکنه اثر مثبتی داشته باشه: اگر در این شرایط به شخص کمک بشه، میتونه از دست دادن رو بهتر درک کنه، غماش رو بهتر بروز بده و با مساله بهتر کنار بیاد.
اما اگر جستجو نتیجهی موفقی داشته باشه چهطور؟ آیا کمککننده است؟
– نه لزومن! شاید شخص تصورات و انتظارهایی از گمشده (در مورد فرزندخواندهها پدر و مادر بیولوژیکی) در خودش ساخته بوده و وقتی میبینه که فانتزیهاش با واقعیت سازگار نیستن، همچنان غمش رو حفظ میکنه. در این شرایط باید شخص نگاه کنه و ببینه چه انتظاراتی برآورده نشدهاند و بعد برای اونها غم و ناراحتیاش رو ابراز کنه که بتونه از این مرحله بیرون بیاد. هستند بچههای فرزندخواندهای که به دنبال پدر و مادر بیولوژیکیشون میگردن و اتفاقا موفق میشن که پیداشون بکنن، اما پیدا کردن هیچ کمکی به ناراحتیشون نمیکنه و الزاما موجب آرامششون نمیشه.
این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.