از گرسنگی میترسم. این رو چند وقت پیش متوجه شدم وقتی که با دو دوست در این مورد صحبت میکردیم. تازه در مورد خودم این موضوع رو متوجه شدم که همیشه از این مساله وحشت دارم که نکنه روزی برسه که هیچ چیزی برای خوردن نباشه. ناخودآگاه به هر غذایی به عنوان یک فرصت دوباره نگاه میکنم. از اون طرف خوردن غذا برام لذت خیلی زیادی به همراه داره و واقعا خوشحالم میکنه. خیلی وقتها به غذا فکر میکنم تا به اونجا که گاهی تصویر پسزمینهی کامپیوترم رو تصویر غذاهای مختلف میگذارم.
اما مساله تنها محدود به خوردن و نخوردن نبوده. از وقتی با این دید به مساله نگاه کردهام، به کشفهای جدیدتری هم رسیدهام. متوجه شدهام که یک نوع عدم امنیت دایمی حس میکنم که همیشه همراهمه و در تصمیمگیریهام موثره. به این پی بردهام که تمایل دارم در کارم تا حد امکان استقلال فردی رو حفظ کنم که بتونم تنهایی و بدون نیاز به عوامل خارجی زنده بمونم. به عبارت دیگر، عدم امنیت به این شکل هست که من مطمئن نبودهام که آیا اونچه که دور و بر من هست و امکاناتی که ازشون استفاده میکنم، باقی میمونن یا نه. حتا در مورد این که این اجتماع دور و بر من و ساختارش به همین شکل میمونه و حفظ میشه یا از هم فرو میپاشه هم در درون و در لایههای پایین شک داشتهام.
مدتهای زیادی عادت داشتم از بستههای نرمافزاری (مثل متلب، متمتیکا و اکتاو) استفاده نکنم. در عوض ترجیح میدادهام سادهترین کارها رو با استفاده از زبون سی و به ابتداییترین شکل ممکن انجام بدم (برای رسم یک نمودار ساده و زشت لازم بود دهها خط کد بنویسم و تازه باز هم مشکلهای خودش رو داشته باشه). این جوری حجم کار من خیلی خیلی بیشتر میشده، اما برای من این خوبی رو داشته که وابسته به یک بستهی نرمافزاری نبودهام و کنترل اوضاع به دست خودم بوده. اگر ناگهان امکانات رو از من سلب میکردن (در این مورد بستههای نرمافزاری رو)، میتونستم به کارم ادامه بدم.
این مساله بر زمینهی تحقیقام هم تاثیر گذاشته. همیشه به دنبال این بودم که روی موضوعی تحقیق کنم که اگر از همه جا رانده شدم، توانایی این رو داشته باشم که همچنان کارم رو ادامه بدم. همیشه این مساله پس ذهنم بوده که باید قادر باشم که موضوع مورد تحقیقام رو خودم بسازم و نگهداری کنم. یک نمونهاش این که به رباتها علاقهمند بودهام، اما همیشه تمرکزم (و در نتیجه تحقیقام) روی این بوده که رباتها به اندازهی کافی کوچک و ساده باشند که من توانایی داشته باشم به تنهایی از پسشون بر بیام.
تازگی به دپارتمان هوا و فضا رفتهام. از همون اول یک احساس معذب بودن داشتم و احساس میکردم که یک چیزی سر جای خودش نیست. از وقتی با این مدل به مساله (و خودم) نگاه میکنم، به این نتیجه رسیدهام که شاید مشکل از همون احساس عدم امنیت باشه. یک هواپیما یا یک سازهی فضایی یا یک فضاپیما هیچ کدوم اون چیزی نیستن که من بتونم به تنهایی بسازم و نگهداری کنم. برای همین هم شاید از آیندهی کار در این رشته نگران هستم. مثلا اگر دنیا به هم بپاشه و سازمانها و دولتهایی وجود نداشته باشن که کمک بکنن، آیا من توانایی دارم که به کارم ادامه بدم؟ آیا میتونم همچنان درآمد داشته باشم؟ آیا چیزی هست که من بخورم و گرسنه نمونم؟
برای من خیلی مهم بود که به چنین کشفی نایل شدم. برداشت من این هست که اون چه که در درون من میگذشته، بر فکر کردن و تصمیمگیری و حتا نگرش من نسبت به رشتهام تاثیر داشته. حالا که از وجود چنین چیزی خبر دارم، دست کم مساله خیلی بیشتر تحت کنترل من هست. امید دارم که محلهای تحت تاثیر این پیچیدگی رو خیلی بهتر از قبل تحت نظر بگیرم.