عزاداری برای مرگ مراسم داره. اصول داره. باید قدم به قدم مراحلاش رو طی کرد. باید دردش رو لحظه به لحظه تجربه کرد، از شدت درد بیحس شد، باور کرد، پذیرفت و بعد به زندگی برگشت. همونطور که زندگی بدون مرگ چیزی کم داره، مرگ هم اگر ختم به زندگی نشه، چیزی کم داره. مراسم عزاداری باید باشکوه باشه. باید عظمت اون اتفاق رو نشون بده. باید چنان باشه که دردکشیدهها با چشم ببینن که چه اتفاقی افتاده. عظمت اون اتفاق بهشون یادآوری بشه. یک بار برای همیشه مرگ رو باور کنن. وقتی شکوه و جلال رو دیدن، دیگه به زندگی برگردن. صحنهی مراسم رو برای همیشه در ذهن حک کنن و برای همیشه به یاد داشته باشن که اون که مرده، دیگه رفته. برای همیشه رفته. از این به بعد دیگه نوبت زندگیه….
Monthly Archives: April 2011
از ملزومات مردمسالاری
«فلیمش افتضاح بود». «داستانش مزخرف بود». «این عقیده غلطه»….
اگر گاهی شنیدین که یک «به نظر من» هم اول بعضی جملهها اضافه شده، اون موقع وقتشه که صحبت کنیم ببینیم چه قدر شانس داریم مردمسالاری توی مملکت پیاده بشه.
تلخترین صحنهای که به عمرم دیدهام
یکی از دوستان ایرانیمون در کالج استیشن روز جمعه تصادف کرد. این تلخترین صحنه ی زندگیام نبود. تصادف شدید بوده و ظاهرا دوست ما در جا کشته شده. خیلی تلخ بود، اما این هم تلخترین صحنهی زندگیام نبود. این تلخ بود که در راه هیوستون کشته شد. داشت به فرودگاه می رفت که دنبال مادرش بره، که بعد از یک و نیم سال از اومدن دوست ما به آمریکا، برای اولین بار همدیگه رو ببینن. مادر وارد سالن فرودگاه شده و به دنبال پسرش گشته و پیداش نکرده. منتظر مونده و پسرش نیومده….
در دو سه روز گذشته مادرش رو دیدیم. این تلخ بود که جلوی پای تکتک مهمونها بلند میشد و از اومدنشون تشکر میکرد. این تلخ بود که هر از گاهی از حضار عذرخواهی می کرد که گریههای بیصدای گاهگاهیاش باعث ناراحتیشون شده. این تلخ بود که شنیدم وقتی چند تا از بچهها همون شب از هیوستون به کالج استیشن رسونده بودنش، ازشون عذرخواهی کرده که سفرشون رو خراب کرده.
ولی تلخترین صحنهای که به عمرم دیده ام هیچکدوم این ها نبود. چیزی که توجه من رو جلب کرد، انگشتهای دست این مادر بود. وقتی بین یک جمع نا آشنا بود و سکوت حاکم شده بود، به آرومی با انگشتش دستهی صندلی رو فشار میداد. با چینهای لباسش بازی می کرد. به وضوح میدیدم که انگشتش بیش از هر چیز نشوندهندهی دردشه. نشوندهندهی استیصالشه. این که دستش به هیچ جا بند نیست. هیچ کس رو نمیشناسه. به نیت دیدن پسرش اومده و حالا جسد پسر در شهر آستینه و خودش کالج استیشنه، در بین صد نفر نا آشنا که همه رو برای اولین بار میبینه. درد وجودش رو در سر انگشتانش میدیدم که به دنبال راهی میگرده که بیرون بره. ولی درد همون جا هست و جایی نمیره.
تا حالا پیش اومده از شدت استیصال و ناراحتی و درد به اشیا بیجان پناه ببرین؟ در اشیا بیجان به دنبال یک روزنه باشین و این اشیا هم هیچ کاری برای شما نکنن؟ من همین رو در انگشتهای این مادر دیدم. چهرهاش آروم بود، زیاد اشک نمیریخت، شیون نمیکرد، آداب معاشرت رو تمام و کمال به جا میآورد، به همه توجه میکرد و چیزی از دردش رو نشون نمیداد. اما احساس میکردم دردش به وضوح جلوی چشمم هست. انگشتهاش که با اشیا بازی میکردن داشتن حرف میزدن. نهایت درماندگی یک انسان از زمین و زمان رو فریاد میزدن. درد این مادر رو ناله میکردن و داشتن میگفتن که یک انسان این جا هست که از درد به خودش میپیچه و هیچ راه فراری نداره. یک انسان این جا هست که داره عذاب میکشه و هیچکس نمیتونه به دادش برسه. این انگشتها (که شاید در این سه روز بیش از قبل چروک شده بودن)، تلخترین صحنهای بود که به عمرم دیده بودم.