خلاصهاش کنم، استادم داره از این دانشگاه میره و فعلا داره به دنبال کار میگرده.
فعلاً دور هم به این موسیقی قشنگ گوش کنیم تا ببینیم چی میشه (رسمه که اواخر هر سال میلادی خبرهایی از تغییر استاد اینجا بنویسم!)
خلاصهاش کنم، استادم داره از این دانشگاه میره و فعلا داره به دنبال کار میگرده.
فعلاً دور هم به این موسیقی قشنگ گوش کنیم تا ببینیم چی میشه (رسمه که اواخر هر سال میلادی خبرهایی از تغییر استاد اینجا بنویسم!)
«استیون استروگاتز» در این ویدیو در مورد سنکرون شدن صحبت میکنه (نمیدونم عبارتهای «همزمان شدن» یا «هماهنگ شدن» جایگزینهای مناسبی هستن به جای سنکرون؟). از حاضران میخواد که با هم به صورت هماهنگ دست بزنن و حاضران هم به خوبی از پس دست زدن ریتمیک بر مییان. از این میگه که برای این سنکرون کردن به هوش زیادی احتیاج نبوده. به دانش خاصی هم نیاز نبوده. حتا به طور کلی الزاما ضروری نیست که عواملاش زنده باشن. یک آزمایش با دو مترونوم میکنه و نشون میده که چهطوری دو مترونوم با هم هماهنگ میشن. اگر دو مترونوم رو در جای سختی قرار بدین که هیچ حرکتی نداره، قاعدتا تاثیری در عملکردشون نمیگذاره و هرکدوم ساز خودش رو میزنه. اما اگه این دو تا به نوعی وابستگی مکانیکی به همدیگه داشته باشن، بر هم اثر میگذارن و بعد از مدتی هماهنگ میشن. ترجیح میدم به جای استفاده از ویدیوی استروگاتز، ویدیوی مترونومهای خودم رو نشون بدم. در پایین اون سینی چایی روی دو تا کنسرو رب گوجهفرنگی قرار داره و به راحتی به چپ و راست حرکت میکنه. وقتی که مترونومها حرکت میکنن، گاهی اون سینی تکون میخوره و همون باعث میشه که به سنکرون شدنشون کمک بشه (در فیلم اون دستبند سبز رو هم عنایت داشته باشین لطفا).
Image from WikiPedia
یکی از آخرین کشفیات من در دنیای موسیقی این خانم «میوکی ناکاجیما» خوانندهی ژاپنی بوده. در تحقیق که فعلاً چیز خاصی نشدیم، شاید بهتر بود از اول رابط موسیقی یا فیلم میشدیم (کلمهی رابط به جای agent گذاشته شده، باشد که مقبول افتد). نیاز به گفتن نیست که ارادت ما به چین همچنان به جای خودش محفوظه.
Image from http://www.elfarolsf.com/
در ادامهی پست قبلی، این مساله رو هم بخونین: در سانتافه یک بار هست به نام «ال فارول» (که ما هم قسمت نشد ببینیم، امید که بطلبه و یک بار بریم). مساله به این شکل مطرح شده که یک جمعیت محدود داریم و هر پنجشنبه شب همه میخوان به این بار برن. از اون جایی که ظرفیت بار محدوده، وقتی شلوغ بشه به کسی خوش نخواهد گذشت. اگر کمتر از ۶۰ درصد جمعیت به بار برن، به همه خوش میگذره (و از رفتنشون به بار راضی هستن) و اگه بیشتر از ۶۰ درصد جمعیت به بار برن، به کسی خوش نمیگذره و بهتر بوده که در خونه میموندهان. در ضمن همه همزمان تصمیم میگیرن که آیا به بار برن یا نه و در این مورد مذاکره یا ارتباطی نخواهند داشت. حالا فکر کنین که چه اتفاقی میافته.
یکی از نکات جالب این مساله اینه که اگر همه با هم یکجور فکر کنن، دیگه مهم نیست که چهطوری فکر میکنن. در هر حال با شکست مواجه میشن. یعنی اگر یک فرد به این نتیجه برسه که بهتره که بره، همه با هم میرن و به کسی خوش نمیگذره. اگر هم یک فرد فکر کنه که بهتره که نره، هیچکس نمیره و بار خالی بوده و همه ضرر کردهاند. در اینجور مواقع یک استراتژی ترکیبی میتونه کمک کنه (یعنی دیگه همه با هم یکجور تصمیم مشخص و ثابت نگیرن). مثلاً هرکس در بعضی مواقع با احتمال مشخص تصمیم بگیره که بره و در بعضی مواقع (باز هم با احتمال مشخص) تصمیم بگیره که نره (با این روش یک جواب بهینه میتونه به دست بیاد).
اگر مایل هستین که بیشتر بدونین، در اینجا یک شبیه سازی از مساله هست که میتونین به صورت آنلاین ازش استفاده کنین.
«ویلمین کتز» قبل از شروع سخنرانیاش به هر کس در کلاس یک برگهی سفید کاغذ داد (تقریباً شصت نفر بودیم). گفت که هرکس اسماش رو به همراه یک عدد بین صفر تا صد بنویسه. بعد کاغذها رو جمع میکنیم، عددهاشون رو با هم جمع میزنیم و میانگین رو حساب میکنیم. به کسی که عددش نزدیکترین به دو سوم میانگین باشه، این جعبهی شکلات رو میدم (جعبه رو هم نشون داد). حالا کمی فکر کنین و تصمیم بگیرین که شما چه عددی مینوشتین (و لطفاً در کامنتها عددتون رو بنویسین یا به نویسندهی محترم ایمیل بزنین).
.
.
.
.
.
کمی فکر کنین…
.
.
.
.
.
این مساله از جمله مسالههاییه که راه حلاش بستگی به جوابهای دیگران هم داره و به نوعی وابسته میشه به اینکه دیگران چه فکر کردهاند. من با خودم فکر کردم که فرض کنیم که عددهای انتخاب شده تصادفی باشن. در این صورت میانگین نزدیک به ۵۰ خواهد بود. بعد دوسوماش رو حساب کردم که شد ۳۴. بعد گفتم که احتمالاً بقیه هم مثل من فکر میکنن و اگر به طور متوسط همه عدد ۳۴ رو انتخاب کنن، پس بهتره که من دو سوم ۳۴ رو انتخاب کنم و در نتیجه بهتره ۲۲ رو انتخاب کنم. از طرف دیگه فکر کردم که احتمال داره که دیگرانی هم مثل من فکر کرده باشن، پس باز هم عدد رو پایینتر بردم و در پایان ۱۵ رو انتخاب کردم و نوشتم.
در پایان کسی انتخاب شد که عدد ۲۰ رو انتخاب کرده بود (یعنی دو سوم میانگین عددها به ۲۰ نزدیکترین بود). استاد میگفت که این بازی جواب مشخصی نداره و به اون جمع بهخصوص وابسته است. میگفت که در جمع دانشآموزهای دبیرستانی این عدد بیشتر بود در حالی که در جمعی از متخصصان تئوری بازیها، این عدد چیزی حتا نزدیک به ۱۵ بوده.
در اینطور مسایل برای نتیجهی بهتر باید بتونین فکر طرف رو بخونین و پیشبینی کنین و استراتژی رو متناسبا بهبود بدین. از طرفی ممکنه که طرف مقابل هم از همین روش استفاده کنه. پس باید باز هم استراتژی رو با در نظر گرفتن تغییرات طرف مقابل تغییر بدین. اگر طرف مقابل هم اینطور فکر کنه، پس اون هم استراتژیاش رو تغییر میده. پس شما لازمه که باز هم تغییر بدین. اما ممکنه که طرف مقابل هم باز تغییر بده و به همین ترتیب. اما تا کجا این پروسه ادامه پیدا میکنه؟ برای نمونه من در حدسام برای بازی بالا زیادی پیش رفته بودم و لازم نبود تا این همه مراحل جلوتر رو پیشبینی کنم.
در این مورد بیشتر خواهم نوشت.
قبلنها یک سررسید داشتم که تمام تولدها و سالگردها رو توش مینوشتم. آخر سال هم که میشد، طرفهای عید، چند ساعتی وقت میگذاشتم که تمام تولدها و اتفاقات رو به سررسید جدید کپی کنم. همیشه هم همراهام بود و یک تولد نبود که جا بگذارم، با کسی که تولدش بود تماس میگرفتم و تبریک میگفتم (جدیتی که در این کار داشتم خیلی بیشتر بود از جدیتام در درسهای دانشگاه).
حالا فیسبوک تمام تولدهای امروز رو کنار صفحهام مینویسه. اول هفته هم یک ایمیل میزنه و تمام تولدهای هفته رو یادآوری میکنه. از وقتی اینطوری شده، مدتهاست که هیچ تولدی رو تبریک نگفتم. نیاز به گفتن نیست که دست و دل آدم دیگه نمیره به تبریک. خلاصهاش کنم، همین امکانات اضافی گند زدن به روابط.
در این سیستمهای پیچیده، الزاماً روابط خطی بین مسایل برقرار نیست. مثلاً به این معنا نیست که اگر تولدها رو شب و روز یادآوری کنی، پس روابط بین آدمها هم شب و روز بهتر میشه. میتونه اثر معکوس بگذاره. یک نفر (که یادم نیست کی بود) میگفت که در بوستون (یا در عمل یا در شبیهسازی) یک خیابون جدید باز کردن و فکر هم میکردن که این خیابون و این مسیر جدید خیلی به ترافیک کمک خواهد کرد. در کمال تعجب مشاهده کردن که خیابون جدید وضعیت ترافیک منطقه رو بدتر کرد. حکایت این امکانات دنیای جدید هم گاهی شبیه به همینه. بیشتر شدن الزاماً به معنای بهتر شدن نیست.
من هم به سفارش دو دوست تاریخ تولدم رو از فیسبوک حذف کردم تا تکلیفمون برای همیشه روشن بشه که ملت تولد ما رو واقعاً یادشون بوده یا این که اسممون رو اون گوشه دیدن که یه تبریکی هم گفتن. فقط بابت راهنمایی بگم که تولدم پنجشنبهی همین هفته است. از ما گفتن….