باز هم از صلح

نویسندگان مقاله معتقد هستند که برای رسیدن به صلح در مناطقی که درگیری‌های قومی و نژادی وجود داره (مثلا مجموعه‌ی یوگسلاوی سابق و یا شمال غرب هند نزدیک به کشمیر) دو راه حل هست:
یا این که گروه‌های مختلف با عقاید مختلف به خوبی مخلوط شده باشن،
یا این که گروه‌های مختلف با عقاید مختلف به خوبی تفکیک شده باشن.
وضعیت بینابینی هم کار نمی‌کنه، نتیجه‌اش هم این همه درگیری‌هاییه که در گوشه و کنار دنیا می‌بینین.

«یانیر باریام» می‌گه که راه حل مناسب اینه که گروه‌های با عقاید مختلف رو که در همسایگی همدیگه زندگی می‌کنن و مشکل دارن، باید به خوبی از هم جدا کرد (مثلا نواحی مسلمان و غیرمسلمان). تاکید داره که این به معنای نپذیرفتن عقاید مختلف نیست، بلکه بهتره که هر گروه در درون مرزهای مشخص و تفکیک شده زندگی کنه تا به این ترتیب همه آرامش بیش‌تری داشته باشن. این طور می‌گه که تنها احترام گذاشتن به عقاید فردی کافی نیست و دمکراسی رو باید در لایه‌ای بالاتر هم قبول داشت: یک گروه از افراد عقیده و روش زندگی خودشون رو داشته باشن و گروه‌های مختلف داشته باشیم با سبک‌های مختلف. در غیر این صورت کشمکش‌ها در لایه‌ای بالاتر ممکنه دیده بشن، مثلا اختلافات بین دو ملت. وقتی که اختلاف عقاید رو بین گروهی از انسان‌ها (مثلا بین دو گروه مختلف) بپذیریم، راحت‌تر قبول می‌کنیم که باید گروه‌ها به خوبی از همدیگه تفکیک بشن که هرکس بتونه نه تنها عقاید و شیوه‌ی زندگی فردی خودش رو داشته باشه، بلکه بتونه در لایه‌ای بالاتر، یعنی گروه هم همون عقاید و شیوه‌ها رو دنبال کنه.

این مطلب‌شون در مجله‌ی Science چاپ شده که می‌تونین مقاله رو از این‌جا بگیرین. من هم با نظر نویسنده‌ها موافق‌ام. قبلا اعتقاد داشتم که هر دو عقیده و روش مختلفی رو، هرچی هم که باشه، می‌شه در کنار هم داشت، چه در لایه‌ی فردی و چه در لایه‌ی جمعی. اما الان نظرم این نیست. فکر می‌کنم که فقط تا حدی می‌شه عقاید مختلف رو یک جا جمع کرد و از جایی به بعد دیگه ممکن نیست. ساده‌اش این می‌شه: بعضی‌ها با بعضی‌ها نمی‌سازن. همین!

انتخاب گروه

وقتی که کسی برای انجام دادن کاری انتخاب می‌شه، اون هم از طریق انتخابات، یعنی این که احتمالا یک بردار داشته و در یک جهتی می‌خواسته کاری بکنه. اون بردار رو عرضه کرده، تصمیم‌گیرندگان هم اندازه‌ی بردار رو دیدن و به نظرشون رسیده که فلان مقدار کار در فلان جهت خوبه، طرف رو انتخاب کردند.

حالا فرض کنین قراره بیش از یک نفر انتخاب بشن (مثلا برای یک شورا). انتخاب کننده‌ها در مورد تک‌تک نامزدها تصمیم می‌گیرن، اندازه‌ی بردارها رو (به همراه جهت‌شون) در نظر می‌گیرن و افراد رو انتخاب می‌کنن. اما شاید در نظر نگیرن که ترکیب این بردارها هم باید چیز معقولی از آب در بیاد (یعنی ترکیب انتخاب شده‌ها با هم). مساله این‌جاست که افراد به صورت تک‌تک شاید خوب باشن، اما باید یک لایه بالاتر هم در نظر گرفته بشه که این افراد چه طور با هم تعامل خواهند داشت و ترکیب نهایی گروه ممکنه رفتاری باشه جدید و مستقل از رفتار تک‌تک افراد.

پیشنهاد: انتخاب گروهی از افراد که قراره با هم کار بکنن، به وسیله‌ی آرای عمومی الزاما ایده‌ی مناسبی نیست.

مرگ یعنی پایان، تعارف نداریم که

به خدا اگه این ترس از مرگ ما رو ول می‌کرد، یه نفسی هم می‌کشیدیم. حالا می‌خواد مرگ خودم باشه یا دیگران. فرق نمی‌کنه. به هر حال یک کابوسه. دیدن خواب‌هایی مثل مردن و زنده به گور شدن رو هم در رزومه‌ام دارم. ماشالا مرگ اطرافیان رو هم زیاد تجربه کردم: مادربزرگ و دوست صمیمی و اون یکی مادربزرگ و یک دوست دیگه و پدر بزرگ و یک دوست دیگه و پدر و عمو و یک عموی دیگه و یک دوست صمیمی و یک دوست غیرصمیمی (و جدیدا هم خسرو شکیبایی!) به علاوه‌ی کلی آدم ریز و درشت دیگه. برای عادت کردن کافی نیست؟ انتظار داشتم تا الان دیگه مساله‌ی عادی‌ای شده باشه (ماشالا سنی هم ازمون گذشته و دیگه باید با این مسایل کنار اومده باشیم).

البته این ترس از مرگ هرچی که بوده برای من این حسن رو داشته که برای زندگی کردن حریص‌تر شدم. کلا یه مقدار همین مفهومه که کمکم می‌کنه از لحظه‌هام بیش‌تر لذت ببرم. وقتی می‌دونم که بازی هر لحظه ممکنه تموم بشه (کاری نداریم بعدش چی می‌شه، مهم اینه که این بازی تموم می‌شه)، تشویق می‌شم که از همین بازی کوتاه و سریع تا حد ممکن استفاده‌ی بیش‌تری ببرم.

درگیری

وقتی که یک شیر به دنبال آهو هست و قصد داره که شکارش کنه، آهو هم فرار می‌کنه، شیر هم همچنان آهو رو تعقیب می‌کنه، کدوم‌شون مقصره؟ شیر یا آهو؟

جدایی طلبی هم همینه. دولت مرکزی نمی‌خواد یک قسمت از قلمرواش رو از دست بده، چون با منافع‌اش سازگار نیست. منطقه‌ی جدایی طلب هم می‌خواد که مستقل بشه، چون این جوری به نفعش هست. وقتی همه دارن صادقانه منافع‌شون رو دنبال می‌کنن، نمی‌شه به راحتی مقصر رو معرفی کرد؛ چرا که همه دارن از یک قانون طبیعی ساده پیروی می‌کنن.

به دنبال جواب نیستم، اما درک این موضوع می‌تونه کمک کنه که دغدغه‌های طرفین خیلی از درگیری‌ها رو به‌تر درک کنیم.

تقدیر

وقتی که هواپیماش به مقصد یک کشور دیگه در مسکو ترانزیت توقف کرد و دو شب در مسکو خوابید و عاشق مسکو شد و عمری رو در اون جا زندگی کرد، معنی‌اش این نبود که مسکو رو برای زندگی انتخاب کرده؛ بلکه معنی‌اش این بود که تقدیر در مسکو قرارش داده. فقط همین! می‌تونست اون جا مسکو نباشه و استانبول باشه، لندن باشه، هزار و یک جای دیگه باشه.

وقتی که اون روز و در اون ساعت سوار مینی‌بوس تجریش شد و در اون یکی ساعت به توچال رسید و به خاطر دیر اومدن یکی از همراه‌ها دیرتر سوار تله‌کابین شدن و بعد این دو تا اون بالا همدیگه رو ملاقات کردند و نامزد کردند و ازدواج کردند و یک عمر زندگی کردند و به پای هم پیر شدند، به این معنا نبود که همدیگه رو پیدا کرده بودن؛ بلکه تنها تقدیر این مسیر رو براشون انتخاب کرده بود. یک تغییر کوچیک توی برنامه بدین تا ببینین که دیگه این دو تا همدیگه رو پیدا نمی‌کردند.

وقتی که بدون هیچ زمینه‌ای تصمیم گرفت که بره و در کنیا زندگی کنه، بدون این که کنیا رو دیده باشه، سوار هواپیما شد. برای اولین بار پا در کنیا گذاشت، زندگی تشکیل داد، عمری رو سپری کرد و مرد. به این می‌گن زیبایی انتخاب! من می‌بوسم دست کسانی رو که اون قدر یک دنده بودند که از تقدیر فرار کردند. اون قدر سرسخت بودند که روی «اثر پروانه‌ای» رو کم کردند.

از لذات باور به تناسخ

اگر تناسخ وجود داره که به به. اگر هم وجود نداره، خدا حفظ کنه مبدع مفهوم‌اش رو که دل ما رو خوش نگه داشت. برنامه‌های زیادی برای زندگی بعدی‌ام دارم و همین کمک می‌کنه کم‌تر غم و غصه‌ی کاستی‌های این زندگی‌ام رو بخورم. باید یادم باشه در زندگی بعدی‌ام انگلیسی رو با لهجه‌ی غلیظ لندنی صحبت کنم، لیسانس، فوق لیسانس و دکترا رو از دانشگاه امایتی (MIT) بگیرم، فوق دکترا رو از دانشگاه کمبریج، پنج سال در روسیه زندگی کنم، در یک فیلم بازی کنم (ترجیحا پ.ورنو نباشه)، عقاید کمونیستی داشته باشم و اجرای یک ساز موسیقی رو به خوبی یاد بگیرم.
فعلا کاستی دیگه‌ای در این زندگی‌ام نمی‌بینم….
جدی، تناسخ دروغه؟

صدای ما را از deadline می‌شنوید!

دو ماه مونده به مهلت ارسال مقالات: استاد فکر می‌کنه که مطالب‌مون کافیه و می‌تونیم مقاله‌ی خوبی ارسال کنیم.
یک ماه مونده به مهلت: استاد معتقده که پیش‌رفت ما عالی بوده. اما وقت برای ملاقات نداره.
دو هفته قبل از مهلت: استاد معتقده که پیش‌رفت ما هم‌چنان خیلی خوبه (ولی ما در این دو هفته هیچ کاری نکرده بودیم). استاد هنوز وقت برای ملاقات نداره.
یک هفته قبل از مهلت: استاد به یکی از برگزار کنندگان کنفرانس حکم می‌کنه که مهلت رو دو هفته تمدید کنن. مهلت تمدید می‌شه.
یک هفته قبل از مهلت جدید: استاد معتقده که بیش از اندازه عقب هستیم و باید کاری بکنیم. اما خودش به اروپا رفته.
دو روز قبل از مهلت جدید: مطالب رو آماده کردیم و منتظر نظر استاد هستیم. استاد در جایی غیر از محل اقامت‌اش به سر می‌بره و به اینترنت دسترسی نداره.
یک روز قبل از مهلت جدید: استاد نمی‌دونه مهلت واقعی چه ساعتی از روز مورد نظر هست. از برگزار کننده می‌پرسه.
روز مورد نظر، صبح: از استاد خبری نیست.
روز مورد نظر، ظهر: استاد ایمیل می‌زنه و احتمال می‌ده که تا پنج ساعت دیگه به اینترنت دسترسی داشته باشه. حکم به آماده بودن کامل مطالب می‌ده که اگه وقت کرد، مقاله رو نگاه کنه.
روز مورد نظر، عصر: مقاله مدت زیادی هست که آماده است، اما از استاد خبری نیست.
روز مورد نظر، غروب: استاد ایمیل می‌زنه و می‌گه که از یکی از اعضای کمیته‌ی اصلی خواستم که مهلت ما رو دو روز دیگه اضافه کنن. البته عضو مورد نظر هنوز جواب نداده.
حدس: این بازی حالاحالاها ادامه داره.
تحلیل: دودره‌بازی در همه جای دنیا هست. فقط میزان زور آدم‌های دودر متفاوته.
سوال: جدی، کی به اینا مدرک داده؟

ارهو

«ارهو» یا Erhu یکی از سازهای چینیه که صداش برای من خیلی آشناست. به طرز عجیبی من رو به یاد اجراهایی از موسیقی سنتی ایرانی می‌اندازه. همون غم، حزن و سوز رو داره و خوب می‌تونه بخش خیالات ذهنم رو فعال کنه.

مدتی هست که (به خاطر پاره‌ای جریانات خانوادگی) سعی می‌کنم در مورد چین و فرهنگش و مردمش بیش‌تر بدونم. یکی از چیزهایی که مقداری به دنبالش بوده‌ام، موسیقی چینی بوده (در مورد بعضی فیلم‌های چینی قبلا نوشته‌ام و در مورد مردم‌شون هم بعدتر خواهم نوشت). موسیقی چینی با نوایی که اون‌قدرها هم که فکر می‌کردم عجیب و ناشناخته نیست و می‌تونم به راحتی باهاش ارتباط برقرار کنم. پیشنهاد می‌کنم اجرای زیبای زیر رو تا پایان گوش کنین.