ایام غم

بالاخره موفق شدم فیلم پرسپولیس ساخته‌ی مرجان ساتراپی رو ببینم (قبلا دو جلد کتاب‌اش رو خونده بودم). دوست معتقد بود که فیلم به مقدار زیادی شخصیه و در واقع تجربیات شخصی فیلم‌ساز بوده که به تصویر در اومده و الزاما هم نباید برای هر بیننده‌ای جالب باشه. من هم با این نظر موافقم. یک نفر بچگی تا بزرگ‌سالی‌اش رو تعریف می‌کنه و همین! در عین حال یک چیز هست که باعث می‌شه این اثر برای من لذت‌بخش باشه و اون اینه که تا حد زیادی وصف‌الحال بود. من دو سال سن داشتم که جنگ شروع شد و به خاطر زندگی در کرمانشاه، شهری کمابیش نزدیک به مرز با عراق، با جنگ رابطه‌ی نزدیکی برقرار کردم! در کنار اون هم پیچیدگی‌های (سیاسی اجتماعی) داخل کشور رو اضافه کنین که سال‌هاست در جریان‌اش هستم و به نوعی باهاش در ارتباط بوده‌ام. برای همین احساس خوبی پیدا کردم که دیدم یک نفر داره مشکلات من رو بازگو می‌کنه (فریاد هم نمی‌زنه، بلکه فقط یک بار بازگو می‌کنه).

بعد از دیدن فیلم، با بچه‌ها در این مورد صحبت کردیم که چرا ایران این همه سختی کشیده. دوست معتقد بود که ایران سختی زیادی نکشیده. می‌گفت که ژاپن خیلی بیش‌تر سختی کشیده (دست کم با همون جنگی که داشته)‌ و چین هم همین‌طور (در کنار ورود کمونیسم و تحول‌های ناخوشایندش، اضافه کنین انقلاب فرهنگی‌اش رو) و اروپا هم سختی زیادی کشیده (دو جنگ مفصل رو در نظر بگیرین) و آمریکا هم به نوبه‌ی خودش همین طور (درسته که ما اعتقاد داریم که اون‌ها حمله کردن، اما مردم‌اش اعتقاد دارن که همیشه بهشون حمله شده). ایران هم استثنا نیست. شاید ما هم باید سال‌های زیادی رو با درد و رنج بگذرونیم تا این که روزگار بهتری برسه.

عجیبه… شواهد همه این طور می‌گن که روزگار بهتری خواهد رسید… اما عجیبه که دل چیز دیگه‌ای می‌گه (شاید امیدم رو از دست دادم؟).

چهار ماه و سه هفته و دو روز

یکی از فیلم‌هایی بود که خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم. با دست خالی، هم وحشت ایجاد می‌کرد، هم دلهره و هم اعصاب رو به هم می‌ریخت. فیلم در مورد یک دانشجو در رومانی هست که قصد داره بچه‌ی ناخواسته‌اش رو سقط کنه و در کنار این داستان قسمتی از اوضاع و شرایط دوران پایانی کمونیسم در رومانی به تصویر کشیده می‌شه. از نکات جالب در مورد این فیلم اینه که در کشوری ساخته شده که در کل کشور تنها پنجاه سالن سینما وجود داشته ولی این فیلم موفق شده برنده‌ی جایزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی کن بشه!

گروه بزرگی از ایرانیان! با شما هستم…

گفته می‌شه که نود درصد جرم‌ها رو در آمریکا سیاه‌پوست‌ها مرتکب می‌شن در حالی که جمعیت سیاه‌پوست‌ها تنها پونزده درصد جمعیت آمریکا رو تشکیل می‌ده.

حالا شما اگه باشین از این گزاره چه نتیجه‌ای می‌گیرین؟

بذارین این طوری بگیم (با فرض درست بودن گفته‌ی بالا): هر مجرم در آمریکا به احتمال نود درصد سیاه پوسته. پس اگر a مجرم داشته باشیم، تعداد 0.9*a مجرم سیاه پوست داریم. اگر جمعیت آمریکا b باشه، پس 0.15*b نفر هم سیاه پوست داریم. در نتیجه احتمال این که یک سیاه پوست تصادفی (مثلا یک نفر که در خیابون می‌بینین) مجرم باشه برابر می‌شه با (0.15*a*0.9)/(b) و اگر بخواهیم احتمال مجرم بودن یک سیاه‌پوست رو بدونیم باید جمعیت مجرم‌ها و جمعیت مردم آمریکا رو هم بدونیم تا بتونیم قضاوت کنیم (یا این که بدونیم که چند درصد مردم آمریکا مجرم هستن). در نتیجه هرچه قدر که جمعیت کشور بیش‌تر باشه، احتمال مجرم بودن یک سیاه‌پوست تصادفی کم‌تر می‌شه (و برعکسش هم درسته) و هر چه قدر جمعیت مجرم‌ها کم‌تر باشه، باز هم احتمال مجرم بودن یک سیاه‌پوست کم‌تر می‌شه. یعنی اگر تعداد مجرم‌ها به نسبت جمعیت نزدیک به صفر باشه، عملا رابطه‌ای بین سیاه‌پوست بودن و مجرم بودن وجود نداره.

نتیجه: آدم بی‌شعور! تویی که توی بوق و کرنا کردی که سیاه‌پوست‌ها چنین‌اند و چنان‌اند و همه‌شون دزد و مجرم هستن، تویی که نژادپرستی‌ات دهن خودت و ملت رو سرویس کرده، تویی که ژن‌هات جزو مسخره‌ترین ژن‌های موجود در استخر ژن هست و اصلا معلوم نیست چه طوری تا این‌جا بقا پیدا کردی، توی بی‌فکر جمعیت آمریکا و جمعیت مجرم‌ها رو می‌دونستی که چنین نتیجه‌ای گرفتی؟ یعنی محاسبه کردی و نتیجه گرفتی که سیاه‌پوست‌ها همه دزد هستن؟

رویاها را دریابید، اگر دارید

آدم که رویا داشته باشه، فکر می‌کنه که چه خبرهاست. توی رویا هر کاری که بخواد می‌کنه و هر هورمون و ماده‌ی شیمیایی و هرچیز لازم دیگه رو توی بدن خودش می‌ریزه و می‌پاشه و عشق می‌کنه. نتیجه هم این می‌شه که فکر می‌کنه رضایت داره (رضایت داشتن هم الزاما شرایط به خصوصی نیست، همین که آدم احساس کنه که رضایت داره، به‌جا یا بی‌جا، به همین می‌گن رضایت). در این شرایط یه دونه فایرفاکس هم که نصب بکنه، احساس می‌کنه تا یک قدمی دریافت جایزه‌ی نوبل جلو رفته. توالت رفتن وسط کار رو هم در راستای تحقیقات و جابه‌جایی مرزهای دانش تلقی می‌کنه. مقام و پست و علم و ثروت و شهرت و هرچیزی رو که بخواد بالا می‌یاره و پایین می‌بره و خلاصه کاری می‌کنه که بیش‌ترین لذت رو به خودش بده.
اما آدمی که رویاهاش رو از دست داده….
باید به فکر بازسازی واحد رویاپروری مغزم باشم. اوضاع جالب نیست….

چین

در غذاخوری با یک دانشجوی چینی مشغول صحبت بودم. صحبت به وضعیت فعلی ایران رسید و از نارضایتی و ناامیدی گفتم. گفت که خیلی از مشکلات مشابه رو چین داشته و همین اخیرا هم داشته. این طور می‌گفت که سی سال پیش در چین رقصیدن ممنوع بوده! همین طور با این که دستور خاصی برای لباس پوشیدن وجود نداشته، اما پوشیدن یک سری لباس‌ها می‌تونسته باعث دردسر بشه. مثلا شخص رو به عنوان کاپیتالیست کثیف دستگیر کنن! این رو هم گفت که آزادی در حال حاضر در چین به نسبت گذشته خیلی بیش‌تر شده (با این که هنوز هم جای کار بیش‌تری داره). می‌گفت که اون چیزهایی که دوست داری در مملکت‌ات وجود داشته باشن چیزهایی هستن که نیاز انسانه و دقیقا به همین دلیل هم روزی رخ خواهند داد. می‌گفت که جلوی این چیزها رو هر چه قدر هم که بگیرن، باز هم سر در خواهد آورد و روزی اوضاع عوض می‌شه چون که جلوی ذات و طبیعت انسان رو نمی‌شه گرفت. می‌گفت که در مورد چین اتفاق افتاد پس در مورد ایران هم حتما روزی اتفاق می‌افته.

صحبت‌هاش یک بخش خوشحال کننده داره: چین با اون حجم و جرمی که داره تونسته تغییر بکنه، پس چرا ایران نکنه؟! پس واقعا می‌شه امیدوار بود که تغییرات بزرگی در راه باشن… شاید… روزی…!

یک نکته‌ی دیگه رو هم باید توجه کرد: خصوصیات اخلاقی و فرهنگی و اجتماعی (و خیلی عامل‌های دیگه) هستن که زمینه رو برای تغییر می‌سازن و سرعت‌اش رو تعیین می‌کنن. پس شاید با در نظر گرفتن این نکته، با توجه به اختلافاتی که بین جامعه‌های ایران و چین هست، نشه به راحتی نتیجه گرفت که حتما ایران هم تغییر می‌کنه.

در پایان دوست چینی یک چیز رو هم اضافه کرد: همیشه آمادگی یک اتفاق جدید و خوب رو داشته باش به خصوص وقتی که شرایط در بدترین وضعیت خودشه. هیچ وقت امید رو از دست نده چون این یک قلم اگه نباشه عملا هیچ کاری‌اش نمی‌شه کرد.

با این جمله‌ی آخرش موافق‌ام. کمترین حسن امید داشتن اینه که انسان هنوز می‌تونه رویا ببافه. چیزی که برای زنده موندن لازمه (در این زمینه منتظر پست‌های بعدی باشید!)

ملت بیش از اندازه فهیم

آقایون! خانوم‌ها! لطفا از استفاده از عبارت «عرب‌های مارمولک‌خور» به هر شکل ممکن خودداری کنین.
اجازه بدین این حقارت درونی ما ملت، بیش از این نمود بیرونی پیدا نکنه. بدون تعارف، همه خوب می‌دونیم که فعلا وضعیت ما از صد مارمولک‌خوری بدتره. بندازین کنار این تاریخ کهن و این تمدن دیرین رو که به درد هیچ جای الان‌مون نمی‌خوره و تنها یادآور وضعیت اسفناک و حقارت فعلیه.

کشتن

از کارمند کتاب‌خونه خواستم فیلم Krótki film ó miłości رو بده و اشتباهی فیلم Krótki film ó zabijaniu رو داد. معادل انگلیسی اولی می‌شه A short film about love و معادل انگلیسی دومی می‌شه A short film about killing

یه جورایی توفیق اجباری بود که به خاطر یک اشتباه یک فیلم کاملا متفاوت دریافت کنم (البته هر دو از ساخته‌های یک فیلم‌ساز هستن). حالتی داشت از exploration که به طور ناخواسته وارد فضایی شدم که قرار نبود بشم (به طور عادی هیچ وقت چنین فیلمی رو نمی‌گرفتم). فیلم در مورد کشتن بود و در لایه‌های مختلف و در مقیاس‌های مختلف از کشتن موجودات زنده صحبت کرد. نظر شخصی‌ام اینه که نمی‌شه به راحتی اظهار نظر کرد که آیا کشتن موجودات زنده کار درستی هست یا نیست. مثلا حشره‌ای که از در و دیوار اتاق من بالا می‌ره، دست از این کارش نمی‌کشه مگر این که حیات ازش سلب بشه. و یا شاید در یک سیستم (با توجه به مشخصاتش) عدالت و آرامش برقرار نمی‌شه مگر این که قاتل اعدام بشه (مثلا اعدام صدام به هر حال کشتن یک انسان زنده بود و بنا بر بعضی نظرها نباید انجام می‌شد اما نمی‌شه از حق گذشت که به خیلی‌ها هم خیلی چسبید!). به هر حال اگر هم قتل رو توجیه کنیم (چه قتل حشره در منزل و چه قتل مجرم به اسم قانون)، باید یک چیز رو هم در نظر داشت: سلب حیات از دیگر موجودات زنده (در هر مقیاسی و با هر توجیهی) همیشه باید عمل زشتی قلمداد بشه. ساختار ذهنی بشر فعلی به چنین محدودیتی احتیاج داره.

اعتقاد راسخ

بدترین وضعیت وقتیه که آدم به کاری که می‌کنه اعتقاد نداشته باشه. در این حال دیگه فیل هم هوا بکنه کوفت می‌گذره.

در طرف مقابل بهترین وضعیت وقتیه که آدم کاری رو که انجام می‌ده قبول داشته باشه. گیرم که گوزیدن باشه.