استادی میگفت اگر میخواهین در آینده کار پیدا کنین، سعی کنین چیزی داشته باشین که منحصر به خودتون باشه. باید در دوران تحصیلتون چیز خاصی جمع کرده باشین که همون چیز براتون کار رو جور کنه. اعتقاد داشت خوبه که رویاپرداز باشین و بخواین با کارتون دنیا رو زیر و رو بکنین؛ اما سعی کنین خیلی از این شاخه به اون شاخه نپرین. برای آیندهی خوب، لازمه که عمق کارتون رو زیاد کنین. اگر میبینین کارتون گیر کرده و جلو نمیره، خوشحال باشین؛ بدونین که احتمالن داره اتفاقهایی میافته و شاید در حال پیشرفت باشین. اگر میبینین که همه چیز به خوبی جلو میره و مشکلی ندارین، بدونین که احتمالن کاری از پیش نمیبرین؛ شاید دارین خودتون رو گول میزنین. در دوران تحصیل زیاد بخونین و زیاد برنامه بنویسین (البته اینها رو خطاب به دانشجوهای مهندسی میگفت که شاید به همه اطلاق نشه). اینها سرمایههای شما هستن، چیزهایی که استادها به خاطر مشغلههای زیاد مثل جمع کردن پول ازشون محروم میمونن و در نتیجه جای تعجب هم نیست که با گذشت زمان سوادشون (به نسبت) کمتر و کمتر میشه.
کمی هم از تجربههای شخصی خودم بگم: تمام اون دستآوردهایی که بعدتر بهشون افتخار کردم و تونستم به خاطرشون سرم رو بلند کنم، چیزهایی بودن که با زحمت زیاد و در زمان طولانی و به آرومی به دست اومدن. الان به راحتی میتونم اون کارها رو فهرست کنم، چرا که همه رو به وضوح به یاد دارم: فلان کتابی که همیشه موقع شستن لباسها میخوندم، وقتی که روی زمین اتاق رختشویی مینشستم تا لباسها شسته و بعد هم خشک بشن و من هیچ کاری نداشتم به جز خوندن اون کتاب؛ فلان پروژه که به خاطرش خیلی از شبها تا دوازده شب آزمایشگاه میموندم؛ فلان مبحث که هر روز در بهمان کافیشاپ در موردش میخوندم و برای فهمیدناش خیلی جون کندم؛ فلان پروژه که هر شب در اوج خستگی بعد از کار روزانه به کتابخونه میرفتم و روش کار میکردم.
دست کم تا الان دیگه دستم اومده که باید کار کنم، خیلی زیاد. همین تجربه هم ساده به دست نیومد.