Category Archives: من

پیام تبریک صمیمانه

بچه‌هه اون قدر کم‌سنه که هنوز نمی‌تونه بنشینه. البته بچه که نیست، نوزاده. ولی یک پروفایل فیس‌بوک داره. دیروز همون بچه روی دیوار مادرش در فیس‌بوک نوشته بود «مادر خوشگل و عزیز و مهربانم که تمام زندگی من هستی، روزت مبارک. از این که گاهی اذیتت می‌کنم، منو ببخش. اما این رو بدون که از صمیم قلب و برای همیشه دوستت دارم. تمام وجود من هستی و همیشه از تو ممنونم».

پس‌نوشت: حالا تا این‌جاش هم گیریم قابل تحمل. این که مادر از اکانت بچه لاگ اوت می‌کنه و به اکانت خودش لاگین می‌کنه که همون دیوار نوشته رو لایک بزنه، از خود موضوع جالب‌تره.

پس‌پس‌نوشت: شمایی که ادعای بهشت زیر پا و این صحبت‌هاتون کون فلک رو پاره کرده! اگر به جای تشکر از خودتون در فیس‌بوک، کمی هم با «خود» بچه وقت می‌گذاشتین، بیش‌تر جور در می‌اومد.

پس‌پس‌پس‌نوشت: ملت قاطی کرده‌ان یا من مشکل دارم که این چیزها رو درک نمی‌کنم؟

خرج دختر استاد روی دست ما

چند وقت پیش برای آزمایشگاه یک «آی پد» خریدم. از دیشب دست دختر شیش ساله‌ی استاد بوده و باهاش بازی می‌کرده. امروز متوجه شدیم که در یکی از بازی‌ها می‌تونسته خرید و فروش بکنه و این هم نامردی نکرده و خوب خرید کرده. این رو امروز متوجه شدم که دیدم دویست دلار واقعی از کارت اعتباری من خرج کرده.

حیف که باباش این ترم به من حقوق می‌ده. وگرنه دهن‌اش رو سرویس می‌کردم.

پس‌نوشت: استاد توضیح داد که خرجش برای چی بوده. ظاهرا یک بازی هست که دونه می‌کارن و بعد تمشک سبز می‌شه. به طور عادی طول می‌کشه تا تمشک رشد بکنه؛ اما اگه کود بخرن و به پاش بریزن، سریع تمشک در می‌یاد. این هم گویا حوصله نداشته صبر کنه، رفته از حساب من دویست دلار کود خریده ریخته پای تمشک‌هاش.

نفرت از کجا می‌رسه؟

اگر فکر می‌کنین کسی به شما احتیاج داره، خیلی مواظب باشین. با کوچک‌ترین رفتار شما، محیط مساعدترین حالت برای ایجاد نفرت خواهد بود.

پس نوشت: منظور اصلی از نوشته، استادی بود که قراره برام توصیه‌نامه بنویسه. بعد از یک ماه، نتیجه این شد که با هزار منت، دیروز یکی‌اش رو نوشت. تنها چیزی که از ظاهر من می‌بینه لبخند و احترامه. از درون خبر نداره که چه طور نفرت داره دقیقه به دقیقه بیش‌تر می‌شه.

توصیه‌نامه

آیا برای گرفتن توصیه‌نامه (recommendation letter) با مشکل مواجه بوده‌این؟ مثلا آیا استاد خیلی خیلی لطف داشته و خجالت می‌کشیدین بهش دردسر بدین؟ آیا استاد زیادی ناز می‌کرده و منت می‌گذاشته و در نتیجه کار رو سخت می‌کرده؟ آیا استاد بیش از اندازه کند بوده و روند بررسی مدارک رو با مشکل مواجه می‌کرده؟ فکر می‌کنم همه کمابیش تجربه‌های مشابه‌ای داشته بوده باشن.

دلم می‌خواست سیستم‌ای وجود می‌داشت که می‌تونستم یک بار توصیه‌نامه از استاد رو بگیرم و اون‌جا ذخیره کنم (در واقع خود استاد بره و اون‌جا یک نامهٔ محرمانه برای من بگذاره) و بعد از اون هر بار که لازم می‌شد، خودم از اون‌جا توصیه‌نامه رو برای جاهای مختلف می‌فرستادم (بدون اینکه الزاما خودم متن رو ببینم). این جوری دست خودم بود که امور رو مدیریت کنم و بعد دیگه با مسایل و مشکلات داخلی استاد‌ها درگیر نمی‌شدم. در این مورد پیشنهادی دارین؟ راهی به نظرتون می‌رسه که بشه پایه‌اش رو بنیان گذاشت، بلکه چنین سیستم‌ای به راه افتاد و دانشگاه‌ها و موسسات و شرکت‌ها همه از این سیستم یک‌سان استفاده کنن؟

مشغول به فرستادن مدارک برای دانشگاه‌ها هستم. سه نفر رو با هماهنگی قبلی‌شون به عنوان معرف معرفی کرده‌ام.

– نفر سوم: یکی از استادهای دانشگاه هیوستون. وقتی که در هیوستون بودم و مشغولیت‌ای نداشتم، به صورت داوطلبانه با این خانم تحقیق کردم. از اون موقع تا به حال چند بار شده که از ایشون توصیه‌نامه خواسته‌ام و ایشون هم همیشه با روی باز پذیرفته، متن خیلی خوبی نوشته، خیلی سریع فرستاده و در پایان هم برام آرزوی موفقیت کرده.

– نفر اول: استادی که در یک سال گذشته استاد راهنمای تحقیق‌ام بوده. چند ماه پیش حاضر نشد برای یک موقعیت کاری-تحقیقی برام توصیه‌نامه بنویسه با این عنوان که ترجیح می‌ده که اول دفاع بکنم تا دید بهتری در مورد توانایی‌های من پیدا کنه و بعد بنویسه. برای این سری، از دو ماه قبل در این مورد باهاش صحبت کردم و اعلام کرد که توصیه‌نامهٔ خوبی می‌نویسی. به فلان نقاط قوت‌ام اشاره می‌کنه و در عین حال به به‌مان نقاط ضعف‌ام که احتیاج به کار بیش‌تر دارن اشاره خواهد کرد. حدود یک ماه پیش اولین درخواست و بعد درخواست‌های بعدی براش فرستاده شدن. هیچ خبری نشد. هفتهٔ پیش ایمیل زدم و گفتم اگه ممکنه این مساله رو عنایتی بفرمایین، اوضاع خرابه. به زودی بررسی مدارک رو شروع می‌کنن و مدارک من هنوز ناقص هستن. فوری ایمیل زد و گفت همین الان شروع می‌کنم. فقط می‌شه یک قالب کوتاه برام بفرستی؟ ما هم دو تا قالب فرستادیم و برای تسهیل امور، یک لیست از نکات مثبت‌ام به همراه سی‌وی. یک روز بعد ایمیل زده می‌گه روزبه، لطفا یک فایل ورد بفرست که پیشینهٔ تو رو داشته باشه. من هم یک فایل ورد فرستادم. دیگه خبری نشد. برای اینکه یادی هم از ما کرده باشه، دو روز پیش سال نو رو تبریک گفتم. باز هم خبری نشد. بالاخره یک ایمیل زدم و گفتم اگه وقتت محدوده، لطفا با این ترتیب و اولویت توصیه‌نامه‌ها رو بنویس (دانشگاه‌ها رو به ترتیب دیر شدن مرتب کردم). ایمیل زده و می‌گه لطفا برام بگو کار تحقیق‌ات چه طور جلو می‌ره! جواب دادم خوبه، فلان کار و به‌مان کار رو انجام دادم. اما من هم‌چنان منتظر هستم که خبری از توصیه‌نامه‌ام برسه. دیشب رو که در تمام طول خواب داشتم براش ایمیل می‌زدم و رفتار غیرحرفه‌ای رو بهش گوش‌زد می‌کردم. امروز صبح ایمیل زده و می‌گه که همه رو فرستادم! (و راست هم می‌گفت)

– نفر دوم: استادی که به مدت یک سال باهاش کار کردم و بعد به خاطر نگرفتن تنیورش و احتمال اینکه دانشگاه رو ترک کنه، همکاری رو (عملا) متوقف کردیم. ایشون حدود پنج ماه پیش برای من یک توصیه‌نامه نوشته بود و متن‌اش آماده بود. باز هم از یکی دو ماه قبل یادآوری کردم. به همین ترتیب، از یک ماه پیش که درخواست‌ها رو فرستادم، هیچ خبری نشد. هفتهٔ پیش که یادآوری کردم، گفت ببخشید که دیر شده. قصد داشتم همین هفته روش کار بکنم. هفته تموم شد و خبری نشد. آخر هفته شد. سال نو رو تبریک گفتم. خبری نشد. هفتهٔ جدید شروع شد (که نگرانی من خیلی زیاد‌تر شد که نکنه مدارک‌ام به خاطر ناقص بودن بررسی نشن). امروز دیدم که توی فیس‌بوک وضعیت‌اش رو این نوشته: «اعتراف: شما نمی‌توانید وجود جهنم را منکر شوید. چون شما همین الان هم در جهنم زندگی می‌کنید. جهنم جایی است که در آن عشق وجود ندارد…» (و چند خط دیگه به همین ترتیب). از دانشگاه‌ها پرسیدم که توصیه‌نامه‌های من تا کی وقت دارن که برسن. جواب دادن که خیلی وقته که از مهلت گذشته و حداکثر باید تا سه چهار روز دیگه برسن تا مدارک‌ات کامل محسوب بشه. یک ایمیل زدم و گفتم استاد عزیز، نوکرتم، قربون شکلت برم، می‌دونم سرت شلوغه (هیچ وقت سرش شلوغ نیست، فقط خوشش می‌یاد که سرش شلوغ به نظر برسه)، اگه می‌خوای من بیام توی یک کافه یا یک رستوران، با هم بشینیم روی این توصیه‌نامه‌ها کار کنیم و با هم بفرستیم بره. هر جایی که بگی می‌یام و هر کاری که بگی می‌کنم. فقط لطف کن و بزرگ‌واری بکن و بگو من چه کاری می‌تونم بکنم که این کار کمی زود‌تر انجام بشه. فعلا که جوابی نرسیده و من هر سه دقیقه یک بار دارم ایمیل چک می‌کنم.

پس‌نوشت: سگ توی این زندگی.

شام آخر

ما هم یک زمانی «سلبریتی» بودیم الان به این روز افتادیم (با تشکر از خسرو عکاسان تگزاس، آقای علی نخعی که لطف کردن و این ویدیو رو برای من بریدن و فرستادن).

1.166666666666

الان لوله‌کش به خونه‌مون اومده و داره شیر دستشویی رو عوض می‌کنه. دست‌مزدش هر ساعت هفتاد دلاره. من هم دارم هر لحظه به ساعت نگاه می‌کنم ببینم چه قدر تا این لحظه هزینه‌اش شده. وقتی گذشت هر دقیقه یک دلار و شونزده سنت هزینه داشته باشه، زمان خیلی زود می‌گذره. از ما گفتن.

پس‌نوشت: حالا آوازخوندن‌اش گرفته.
پس‌پس‌نوشت: الان برای دویست‌امین بار از خونه رفت بیرون که یک چیزی از ماشین‌اش بیاره.

استادانه

آن‌چه گذشت…
تا اون‌جا گفتم که با استاد اول توافق کردیم که با هم کار نکنیم. استاد دوم هم تنیور نگرفت و باید از دانشگاه بره. من هم کارم رو با یک استاد سوم شروع کردم.

ادامه‌ی داستان…
استاد سوم هم داره تا یک سال آینده از دانشگاه می‌ره.

پس نوشت: استاد سوم هم پول داشته و هم مقاله و هم سابقه‌ی خوبی در تدریس. تنها مشکل‌اش این بوده که دانشجوی دکترای فارغ‌التحصیل نداشته (چون مرسوم بوده که دانشجوها ترک‌اش می‌کردن). مشکل اصلی هم همین بوده که دانشکده حاضر به همکاری نشده (من که قراره فوق لیسانس رو دفاع کنم و در وضعیت من تاثیر چندانی رخ نمی‌ده).

پس پس نوشت: در توضیح سابقه‌ی تحصیلی من، عده‌ای معتقد هستن که من از نظر آکادمیک سرخور هستم. عده‌ی دیگه‌ای معتقدن که مشکل از خود منه که از اول با استادهای مشکل‌دار کار می‌کنم. فعلا که مساله در دست بررسیه.

پس پس پس نوشت: قول داده بودم که هر سال حدود آذرماه خبرهای مشکلات استادی رو بنویسم. امسال یک مقدار زود شد. ببخشید.

کاپیتالیسم محض، بدون رحم و مروت

تا وقتی که در حد پرکردن پرسش‌نامه و جواب دادن به سوال‌ها بود، سرمایه‌داری خالص بدون هیچ گونه دخالت مرکزی به‌ترین گزینه به نظر می‌رسید. حالا که کمی سرما خوردیم و بعد از گذشت چند روز هیچ بهبودی مشاهده نشد و چارچنگولی مونده بودیم که چه کار باید بکنیم، تازه به صرافت افتادیم که حمایت مرکزی از اقشار آسیب‌پذیر هم بد نیست. بعله….

لایه‌های بی‌قید و بند درون

هیچ وقت اجازه ندین دو استاد، هم‌زمان و در یک جلسه، در مورد تحقیق شما نظر بدن مگر این که موضوع تحقیق‌تون چیزی باشه شبیه به این: «بررسی تجربی اثرات حرف زدن بدون محدودیت در شرایط عدم تفکر کافی».

زندگی معتادانه‌ی سگی

دو روز پیش به‌روزرسانی (update) سیستم‌عامل‌ام (ubuntu) آماده شد و من هم بدون معطلی انجام دادم. معمولا به‌تره که کمی صبر کنیم و بعد به‌روزرسانی رو انجام بدیم که اشکالات‌اش برطرف شده باشن و نسخه‌ی پایدارتری گرفته باشیم. اما من نتونستم مبارزه با نفس کنم و این کار رو کردم و نتیجه این شد که از کل کامپیوترم یک صفحه‌ی همیشه سیاه بدون هیچ انتخابی برای من باقی موند.

بعد از دو روز و با صرف وقت و دو شب همراه با کابوس تونستم همه چی رو درست کنم و زندگی رو از سر بگیرم. اما بدون اغراق زندگی‌ام مختل شد. کار درسی‌ام به مقدار زیادی به تعلیق در اومد. ارتباطات‌ام با دوستان‌ام هم به مقدار زیادی با اخلال مواجه شد، چون که ایمیل یکی از ابزارهای مهم ارتباطی‌ام هستن.

در قدم اول باید گفت که سگ توی این زندگی که تا این اندازه وابسته به یک کامپیوتر چسکی هستم. می‌دونم که احمقانه است و زندگی تحصیلی (و از جمله زندگی تحقیقی) و زندگی اجتماعی قاعدتا نباید تا این اندازه بسته به کامپیوتر باشن، اما هستن. حالا یک راه حل اینه که کامپیوتر (و تمام این امکانات ارتباطی همراه‌اش) رو هم جزیی از زندگی بدونم و مقاومتی نکنم. در این حال با همون اعتیاد قبلی زندگی رو ادامه بدم. همینی باشه که هست. این راه به نظر راحت می‌یاد، اما یک حسی می‌گه که یک اشکالی داره. یک راه دیگه هم کمی مقاومته. سعی کنم از راه‌های دیگه‌ای هم برای پیش‌برد امور زندگی‌ام استفاده کنم. برای تحقیق خودم رو ملزم کنم که از کاغذ و خودکار استفاده کنم. هر سوالی رو فورا توی گوگل تایپ نکنم، بلکه کمی فکر کنم. کمی کتاب کاغذی بخونم. انواع دیگه‌ای از ارتباطات با دوستان، حتا اگر شده تلفنی، شکل بدم.

فعلن کمی تلاش کنم راه حل دوم رو وارد زندگی کنم…