Category Archives: من

خیال‌بافی

اگر خیال‌باف (daydreamer) هستین، این برای شما قابل‌درک‌تره: چهار سال گذشته رو با خیال یک بچه از چین سپری کردم. از قدم زدن عادی گرفته تا هنگام رانندگی تا موقع مطالعه تا موقع گفتگو کردن تا موقع خواب. بعد از چهار سال، در مدت کم‌تر از دو هفته اوضاع به کلی زیر و رو شد. کشور فرزندخواندگی رو از چین به بلغارستان عوض کردیم. حالا انگار که اون بچه رو از رویاها برداشته‌ان و جای خالی‌اش مونده و یک بچه‌ی دیگه که قراره جاش کم‌کم باز بشه.

توضیح: به این نتیجه رسیدیم که بنا بر پیش‌بینی و با در نظر گرفتن این که سرعت رسیدگی به پرونده‌ها به طور پیوسته کندتر می‌شه، کشور رو از چین به بلغارستان تغییر بدیم. امروز هم اولین قرارداد رسمی با آژانس رو براشون فرستادیم. امید داریم که در بازه‌ای حدودن سه ساله موفق به زیارت دخترمون بشیم. به همین راحتی، کشور عوض شد و شاید خیلی چیزهای دیگه هم در آینده عوض شدن. شاید هم نه. به هر حال شاید یک نوع اثر پروانه‌ای (butterfly effect) بود که به چشم دیدیم. زندگی همینه دیگه، به همین راحتی.

پس‌نوشت: در مورد تعریف خیال‌بافی (daydreaming) نظرهای مختلفی هست و همه‌ی روان‌شناس‌ها (روان‌کاوها؟) بر روی یک تعریف یکسان توافق ندارن. جدا از این که در تصور عمومی هم تعریف‌های مختلف (گاه خیلی متفاوت با نظرات روان‌شناسان) وجود داره. من هم این کلمه رو به معنی‌ای با برداشت خودم استفاده کردم. به طور کلی در هر موقع از روز ممکنه مشغول خیال‌بافی باشم. تقریبا مهم نیست که مشغول به چه کاری باشم؛ همیشه یک زندگی دیگه هم موازی با زندگی فعلی‌ام جریان داره که در اون خودم و یک گروه آدم دیگه مشغول ایفای نقش‌مون هستیم.

جایی برای همه

در خواب قیلوله‌ی امروز ظهر، خواب می‌دیدم که ترم تموم شده (چیزی که چند روز پیش اتفاق افتاد؛ بله، به سلامتی و میمنت دو تا نمره‌ی بی گرفتم). خواب می‌دیدم که با همین استاد فعلی کار می‌کنم (چیزی که چند ماه پیش اتفاق افتاد؛ بله، هنوز هم با ایشون کار می‌کنم). خواب لپ‌تاپ جدیدم رو می‌دیدم (چیزی که دو روز پیش اتفاق افتاد؛ بله، مبارک باشه). خواب می‌دیدم که کافی‌شاپ پشت خونه فقط امروز رو بازه و باید عجله کنیم (چیزی که کم‌تر از یک ساعت قبل از خواب زنگ زده بودیم و پرسیده بودیم؛ بله، تعطیلات شروع شده). تمام این اطلاعات در خواب دقیق و به روز بودن، به جز یک چیز: بابام هم حضور داشت (ایشون سیزده سال پیش، بلکه هم بیش‌تر، فوت کرده‌ان؛ بله، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه).

متوجه شده‌ام که هر چه قدر هم که خواب‌هام دقیق و درست باشن و هر چه قدر هم که در خوابم منطقی باشم، به طور استثنا در مورد انسان‌ها چندان معقول خواب نمی‌بینم. ظاهرا جزییات مختلف، فارغ از زمان، با دقت خوبی به خواب‌هام راه پیدا می‌کنن به جز مرگ اطرافیان. گویا مساله‌ی مرگ و میر به خوابم راه پیدا نمی‌کنه. یا شاید که هنوز مرگ رو در ناخودآگاه نپذیرفته‌ام و این هم شاهدشه. شاید رویا تنها نقطه‌ای باشه که تنها تا حدی از واقعیت راه پیدا می‌کنه که یا خوشایند باشه و یا حداکثر این که نیمه‌خوشایند باشه. رویا یعنی اون جایی که اگر چیزی از یک حد ناخوشایندتر باشه، به قلمرواش راهی نداره. نمونه‌اش هم اینه که تمام رفتگان در خواب‌های من قدم‌شون به روی چشمه!

یک کشف جدید در مورد خودم: دوشخصیت مختلف در دو زبان مختلف

خلاصه: تازگی به این کشف در مورد خودم رسیده‌ام که وقتی انگلیسی صحبت می‌کنم، به نسبت وقتی که فارسی صحبت می‌کنم، جمله‌های ساده‌تری دارم، شوخی‌های ساده‌تری می‌کنم و در پاسخ به مخاطب‌ام جواب‌های ساده‌تری می‌دم. حتا شخصیت خوشبین‌تری پیدا می‌کنم. در کل در زبون انگلیسی شخصیت ابتدایی‌تری دارم.

کمی مفصل‌تر: اگر تشخیص‌ام درست بوده باشه، اولین حدسم اینه که زبان به عنوان یک مانع خودش رو نشون می‌ده. دایره‌ی لغت‌ها و اصطلاح‌های من در انگلیسی خیلی محدودتر از فارسیه و همین موضوع روی شخصیتی هم که بروز می‌دم نمود پیدا می‌کنه. به شکل زیر نگاه کنین:

در حالت ساده شده، به طور معمول، به ازای هر موقعیت (محور افقی) یک عکس‌العمل (محور عمودی) از خودم نشون می‌دم. احساس می‌کنم برای من این نمودار در زبون انگلیسی بیش‌تر به تصویر بالا سمت چپ شبیه هست در حالی که در زبون فارسی بیش‌تر به یکی از سه تصویر دیگه شبیه هست (از نظر کیفی). در زبون انگلیسی مجموعه‌هایی از موقعیت‌ها به یک خروجی منتهی می‌شن در حالی که در زبون فارسی شانس بیش‌تری دارم که برای هر موقعیت، یک عکس‌العمل نسبتا یکتا نشون بدم. مثال بزنم: در زبون انگلیسی شاید عکس العمل‌ام رو نسبت به یک مجموعه از موقعیت‌هایی که خوشم اومده با عبارت amazing نشون بدم در حالی که در فارسی سر و ته کل عکس العمل ها رو با گفتن یک amazing ساده به هم نخواهم آورد. شاید در زبون انگلیسی عکس العمل‌ام نسبت به یک مجموعه بزرگ از اتفاقات ناخوشایند استفاده از عبارتی مثل that’s bad باشه اما در زبون فارسی یک طیف از امکانات رو برای بیان وضعیت دارم: از یک «اه» ساده گرفته تا گفتن «سگ توی موقعیت» تا گفتن «سگ توی زندگی» و حتا در صورت نیاز استفاده از انواع فحش‌های پدر و خواهر و مادر برای ابراز احساسات. در زبون فارسی [کمابیش] می‌تونیم از عکس‌العمل من پی ببریم که موقعیت چی بوده (چون تابعی که در بالا نشون دادم معکوس‌پذیره). اما در زبون انگلیسی به این سادگی نمی‌شه موقعیت رو از عکس‌العمل من حدس زد، چون به ازای خیلی از موقعیت‌ها همون تنها جوابی رو که بلدم بروز می‌دم. به نظرم همین محدودیت زبانی باعث ساده شدن شخصیت در یک زبون دیگه می‌شه در حالی که شاید در زبون مادری، پیچیدگی‌های رفتاری بیش‌تری از خودم نشون بدم.

اون‌چه که برای ما عادی شده

تازگی یک ایمیل رسمی از طرف دانشگاه دریافت کردم با این مضمون:
«هفته‌ی گرامی‌داشت دانشجویان غیرعادی فرا رسیده است. یک دانشجوی غیرعادی دانشجویی است که تجربه‌های غیرعادی‌ای داشته است. برای نمونه یا بیش از بیست و پنج سال سن داشته باشد، یا ازدواج کرده باشد، یا بچه داشته باشد، یا کهنه‌سرباز جنگ باشد. دانشجویان غیرعادی هم از ما هستند و ما باید برای آن‌ها احترام قایل باشیم».

گویا تنها بخش عادی زندگی‌مون اینه که کهنه‌سرباز جنگ نیستیم و بچه هم نداریم.

باز هم از حال و روز فعلی

امروز امتحان مکانیک پیوسته داشتم که حقیقتا هم برام دردسر شده. دیشب خواب می‌دیدم شب قبل از امتحان کتاب‌ام رو در کافی شاپ جا گذاشته‌ام و صبح که از در بیرون اومدم، دیدم علی لاریجانی (اونی که رییس مجلسه) کتاب خودش رو پشت در گذاشته بود که من سر جلسه تقلب کنم. خلاصه‌اش کنم: ظاهرا امتحان دادن هم مثل خیلی چیزهای دیگه فقط برای یک محدوده‌ی سنی خوبه و از یک سن به بعد توصیه نمی‌شه.

دو خط هم از حال ما

تا حالا شده چیزی مست‌تون کرده باشه؟ روح‌تون رو طلسم کرده باشه و وجودتون رو مسخ؟ چیزی که قابل گفتن نباشه و باید که در همون خلسه یواش یواش جویدش و مزمزه‌اش کرد و با طعم‌اش نشئه بود؟

اومده‌ام که بگم من الان در همون وضعیت هستم!

اختلال کم‌توجهی – بیش‌فعالی

Moderate ADHD Likely

به یاد ندارم حتا یک مورد رو که کلاس تماما برام خوشایند بوده باشه. حتا اگر هم به موضوع علاقه‌مند بوده باشم، باز هم حضور در کلاس و نشستن به مدت طولانی برام مشکل بوده. نشستن در مهمونی هم برام سخته و ترجیح می‌دم که افراد هر از گاهی از سر جاشون بلند بشن و جا به جا بشن (یا دست کم من جا به جا بشم). تمرکز کردن روی موضوع بحث هم الزاما برام ساده نیست و ذهنم به راحتی منحرف می‌شه (مگر این که موضوع واقعا جذبم کرده باشه). به طور پیوسته، چه در کلاس درس و چه در حین رانندگی و حتا موقع صحبت با دیگران مشغول خیال‌بافی هستم. به این‌ها اضافه کنین موارد بیش‌تری که تازه کم‌کم دارم متوجه می‌شم.

تازگی یک تست ساده‌ی «اختلال کم‌توجهی – بیش‌فعالی» یا به عبارت دیگه ADHD دیدم. با توجه به جواب‌هایی که به سوال‌ها می‌دم، نمره‌ای بین چهل و پنج تا شصت می‌گیرم که به معنای اختلال ملایم تا متوسط به حساب می‌یاد. بنا دارم کمی بیش‌تر در مورد این مشکل بخونم و شاید هم به دنبال راه‌هایی برای درمان بگردم. فعلا از این خوشحالم که به نظر می‌رسه که یک دریچه به سوی زندگی به‌تر برام باز شده. همین که آگاهی دارم که خسته شدن سریع من از کلاس و بحث‌ها و این که به سرعت به دنبال سرگرمی می‌گردم، دلیل داره، برام جای خوشحالی داره (دست کم خودم رو سرزنش نمی‌کنم). این رو هم اضافه کنم که این طور که به نظر می‌رسه، در خانواده‌ی پدری ما این اختلال به شکل شایعی وجود داره.

اگر مایل هستین که این تست رو انجام بدین، به این‌جا برین. دو تا سه دقیقه بیش‌تر وقت نمی‌گیره.

ترس از گرسنگی

از گرسنگی می‌ترسم. این رو چند وقت پیش متوجه شدم وقتی که با دو دوست در این مورد صحبت می‌کردیم. تازه در مورد خودم این موضوع رو متوجه شدم که همیشه از این مساله وحشت دارم که نکنه روزی برسه که هیچ چیزی برای خوردن نباشه. ناخودآگاه به هر غذایی به عنوان یک فرصت دوباره نگاه می‌کنم. از اون طرف خوردن غذا برام لذت خیلی زیادی به همراه داره و واقعا خوشحالم می‌کنه. خیلی وقت‌ها به غذا فکر می‌کنم تا به اون‌جا که گاهی تصویر پس‌زمینه‌ی کامپیوترم رو تصویر غذاهای مختلف می‌گذارم.

اما مساله تنها محدود به خوردن و نخوردن نبوده. از وقتی با این دید به مساله نگاه کرده‌ام، به کشف‌های جدیدتری هم رسیده‌ام. متوجه شده‌ام که یک نوع عدم امنیت دایمی حس می‌کنم که همیشه همراهمه و در تصمیم‌گیری‌هام موثره. به این پی برده‌ام که تمایل دارم در کارم تا حد امکان استقلال فردی رو حفظ کنم که بتونم تنهایی و بدون نیاز به عوامل خارجی زنده بمونم. به عبارت دیگر، عدم امنیت به این شکل هست که من مطمئن نبوده‌ام که آیا اون‌چه که دور و بر من هست و امکاناتی که ازشون استفاده می‌کنم، باقی می‌مونن یا نه. حتا در مورد این که این اجتماع دور و بر من و ساختارش به همین شکل می‌مونه و حفظ می‌شه یا از هم فرو می‌پاشه هم در درون و در لایه‌های پایین شک داشته‌ام.

مدت‌های زیادی عادت داشتم از بسته‌های نرم‌افزاری (مثل متلب، متمتیکا و اکتاو) استفاده نکنم. در عوض ترجیح می‌داده‌ام ساده‌ترین کارها رو با استفاده از زبون سی و به ابتدایی‌ترین شکل ممکن انجام بدم (برای رسم یک نمودار ساده و زشت لازم بود ده‌ها خط کد بنویسم و تازه باز هم مشکل‌های خودش رو داشته باشه). این جوری حجم کار من خیلی خیلی بیش‌تر می‌شده، اما برای من این خوبی رو داشته که وابسته به یک بسته‌ی نرم‌افزاری نبوده‌ام و کنترل اوضاع به دست خودم بوده. اگر ناگهان امکانات رو از من سلب می‌کردن (در این مورد بسته‌های نرم‌افزاری رو)، می‌تونستم به کارم ادامه بدم.

این مساله بر زمینه‌ی تحقیق‌ام هم تاثیر گذاشته. همیشه به دنبال این بودم که روی موضوعی تحقیق کنم که اگر از همه جا رانده شدم، توانایی این رو داشته باشم که هم‌چنان کارم رو ادامه بدم. همیشه این مساله پس ذهنم بوده که باید قادر باشم که موضوع مورد تحقیق‌ام رو خودم بسازم و نگهداری کنم. یک نمونه‌اش این که به ربات‌ها علاقه‌مند بوده‌ام، اما همیشه تمرکزم (و در نتیجه تحقیق‌ام) روی این بوده که ربات‌ها به اندازه‌ی کافی کوچک و ساده باشند که من توانایی داشته باشم به تنهایی از پس‌شون بر بیام.

تازگی به دپارتمان هوا و فضا رفته‌ام. از همون اول یک احساس معذب بودن داشتم و احساس می‌کردم که یک چیزی سر جای خودش نیست. از وقتی با این مدل به مساله (و خودم) نگاه می‌کنم، به این نتیجه رسیده‌ام که شاید مشکل از همون احساس عدم امنیت باشه. یک هواپیما یا یک سازه‌ی فضایی یا یک فضاپیما هیچ کدوم اون چیزی نیستن که من بتونم به تنهایی بسازم و نگهداری کنم. برای همین هم شاید از آینده‌ی کار در این رشته نگران هستم. مثلا اگر دنیا به هم بپاشه و سازمان‌ها و دولت‌هایی وجود نداشته باشن که کمک بکنن، آیا من توانایی دارم که به کارم ادامه بدم؟ آیا می‌تونم هم‌چنان درآمد داشته باشم؟ آیا چیزی هست که من بخورم و گرسنه نمونم؟

برای من خیلی مهم بود که به چنین کشفی نایل شدم. برداشت من این هست که اون چه که در درون من می‌گذشته، بر فکر کردن و تصمیم‌گیری و حتا نگرش من نسبت به رشته‌ام تاثیر داشته. حالا که از وجود چنین چیزی خبر دارم، دست کم مساله خیلی بیش‌تر تحت کنترل من هست. امید دارم که محل‌های تحت تاثیر این پیچیدگی رو خیلی به‌تر از قبل تحت نظر بگیرم.

یکی از بازی‌های مسخره‌ی دوران کودکی من

در دوران کودکی (مثلا وقتی که حدودن ده ساله بودم) برای خودم یک بازی (یا یک بیماری) اختراع کرده بودم که به این شکل بود: تصور می‌کردم که یک طناب به پشت من وصل شده و اون یکی سرش نامحدوده و به جای نامعلومی گره خورده. حالا اگر می‌خواستم به جایی برم، خیلی احتیاط می‌کردم که حتمن مسیر برگشتم با مسیر رفت یکی باشه. در غیر این صورت طناب گیر می‌کرد. مثلن اگر از یک اتاق به اتاق دیگه می‌رفتم و سر راه یک ستون بود، مهم نبود که از سمت چپ ستون رد بشم یا از سمت راست؛ مهم این بود که حواسم باشه که بعدن از همون سمت ستون برگردم. در غیر این صورت طناب به ستون گیر می‌کرد. وقتی که سوار ماشین می‌شدم، حتمن اصرار داشتم که از همون دری پیاده بشم که سوار شده بودم. در غیر این صورت طناب از داخل ماشین رد شده و گیر کرده بود. گاهی مثلن از در سمت راست سوار می‌شدم و بعد مجبور می‌شدم از در سمت چپ پیاده بشم. در این مواقع حواسم بود که دفعه‌ی بعدی از در سمت چپ سوار بشم و از در سمت راست پیاده بشم که به این ترتیب طناب از توی ماشین در اومده باشه.

دیشب داشتم بدمینتون بازی می‌کردم. سرویس دست ما بود و من باید برای شروع به پشت سر هم‌بازی‌ام می‌رفتم. از این که از سمت چپ‌اش حرکت کردم معذب شدم، چون احساس کردم من قبلن از سمت راست‌اش اومده بودم. با این ترتیب طناب به دور هم‌بازی‌ام می‌پیچید و گیر می‌کرد.

این بازی-بیماری اختراعی من سال‌ها پیش به پایان رسیده بود، چیزی نزدیک به بیست سال پیش. اما عجیب بود که بعد از این مدت زیاد، به طور ناگهانی و بدون مقدمه خودش رو نشون داد. گویا به پایان نرسیده بوده.

نتیجه‌گیری یک: اگر دیدین که بچه‌ها گاهی کارهای عجیب و غریب می‌کنن، در نظر بگیرین که شاید دارن بازی می‌کنن.
نتیجه‌گیری دو: اگر دیدین که بزرگ‌ترها گاهی کارهای عجیب و غریب می‌کنن، در نظر بگیرین که شاید هنوز از بعضی درگیری‌های کودکی رها نشده‌اند.

از فیس‌بوک

فلانی (یکی از دوست‌های من) به سوال «خزترین کار تو دانشگاه چیه؟» جواب داد «به آخوند دانشگاه سلام کنی».

این به کنار که آیا «سلام کردن به آخوند دانشگاه» (؟) خزتره یا جواب دادن به سوال «خزترین کار تو دانشگاه چیه؟». بیش‌تر از همه تلنگری بود به خودم که کمی مراقب باشم. اون‌چه که برای خودم در نظر گرفته بودم و همیشه فکر می‌کردم در صورت داشتن وقت و امکانات انجام می‌دم، این نبود. این نبود که بنشینم و چنین سوال و جوابی رو مطالعه کنم. انتظار نداشتم که یک روز بنشینم و وقت‌ام رو این طور بگذرونم. هر از گاهی بد نیست یک نگاه به پشت سر و یک نگاه از بالا بندازم و از خودم بپرسم «واقعا این همون چیزی بود که می‌خواستم؟».

پس نوشت: حالا سلام کردن به آخوند دانشگاه چی هست؟ مگه دانشگاه آخوند ثابت و مشخص داره؟

پس پس نوشت: به زودی یک پست در مزایای فیس‌بوک خواهم نوشت. گفتم که پیش‌دستی کنم و تناقض‌های احتمالی آینده رو رد کرده باشم!