Category Archives: من

سنگی هواران

زمانی فرصت‌اش رو داشتم که از یکی از همسایه‌هامون رقص کردی یاد بگیرم، ولی سرسری یاد گرفتم. الان افسوس می‌خورم که چرا همون موقع اصولی یاد نگرفتم؛ چرا از این همه ریزه‌کاری و پیچیدگی که این رقص داره یاد نگرفتم و تنها اکتفا کردم به این که از کلیاتش یک چیزهایی نصفه و نیمه یاد بگیرم و تمام. در زندگی بعدی حتمن دقت می‌کنم که اگر کاری رو انجام می‌دم، درست انجام بدم.

فعلا این موسیقی (و مقدار کمی رقص) کردی رو نگاه کنین. اسم خواننده هانی مجتهدی هست و این قطعه در برنامه‌ی ویژه‌ی سال‌تحویل بی‌بی‌سی پخش شد.

خلاصه‌ی سال نود برای من

سال نود امشب تموم می‌شه. سالی بود که بالا و پایین زیادی داشت (در واقع بالای زیادی نداشت، بیش‌ترش پایین بود). تحویل سال‌اش رو که در جاده بودیم، به خیال این که زمان تحویل سال بیست دقیقه بعدترشه (که نبود). وقتی به خونه رسیدیم، یک نامه‌ی عدم پذیرش دیگه از یک دانشگاه دلخواه در صندوق داشتیم. تا چند روز آینده‌اش هم بقیه‌ی خبرهای عدم پذیرش رو گرفتم و تحصیل در یکی از اون چند دانشگاه [بسیار] مطلوب به رویا تبدیل شد.

اولین پست این مجموعه نوشته‌ها که با مرگ شروع شد، خیلی هم اتفاقی (معتقد نیستم که دارای توانایی‌های ویژه‌ی متافیزیکی هستم؛ این فقط یک اتفاق بود!). سر گنده زیر لحاف بود و ما خبر نداشتیم. تلخ‌ترین اتفاقی که در زندگی‌ام تجربه کردم، در همون چند روز اول رخ داد. اون اتفاق چنان سنگین بود که هنوز هم بعد از یک سال که ازش می‌گذره، وقتی به یادش می‌افتم، تنم می‌لرزه. اون حادثه معنای جدیدی از تلخی در زندگی‌ام تعریف کرد، معنی‌ای که شاید تا آخر عمرم دست نخوره، چرا که شاید چیزی از اون تلخ‌تر نبینم.

یک هفته‌ی بعد آتیش سوزی ساختمون همسایه و سوختن خونه‌ی دوستان نزدیک و خوشحالی از زنده بودن‌شون رو دیدیم. کمی بعدتر هم خبر اخراج دائمی سومین استادم از دانشگاه رو شنیدیم.

اما مرگ تنها خاطره‌ی سال نود نبود. زندگی هم راهش رو باز کرد. بزرگ‌ترین اتفاق این سال برای ما اولین اقدام‌مون برای فرزندخواندگی بود. اتفاقی که احتمالا زندگی‌مون رو تا آخر عمر تحت تاثیر قرار می‌ده. از سال نود راضی بودم. همین که پروسه‌ی به حقیقت پیوستن این آرزوی چندین و چند ساله کلید خورد، کافیه. تا همین‌جاش هم بارم رو بسته‌ام.

از خورده لذت‌های سال نود هم بگم: مواردی مثل دیدن خود کپسول فینیکس در موزه‌ی تاریخ طبیعی واشنگتن، کشف تعداد بیش‌تری از خواننده‌های ژاپنی (مثل ریوکو موری‌یاما، هیرومی ایواساکی، هیروکو تانی‌یاما و کومیکو؛ هرچند که میوکی ناکاجیما هم‌چنان محبوب‌ترین خواننده‌ی من مونده)، دیدن عکس‌های لیچیا رونزولی و دخترش و در نهایت رشد زیاد خوانندگان کروسان با قهوه که از همین‌جا، عمیقا، از همه‌تون تشکر می‌کنم و آرزوی سال خوبی براتون دارم.

چهارمین مرحله‌ی برخورد ما با غم: یاس و نا امیدی

از بزرگ‌ترین مشخصه‌های این مرحله پرسیدن چندباره‌ی این سواله که «چرا این اتفاق برای من افتاد؟». شخص غم‌دار از جستجو نا امید می‌شه و گاهی نشانه‌هایی بروز می‌ده مثل خشم، از دست دادن بنیه، افسردگی، احساسی از خشونت و در نهایت نا امیدی از این که به آینده نگاه کنه به دنبال هدفی در زندگی باشه.

این مرحله یکی از مراحلیه که معمولا برای اطرافیان ترسناکه، به خصوص وقتی که احساس یاس و خشم در کنار هم بروز می‌کنن. شخص غم‌دار احساس می‌کنه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و برای همین خیلی هم اصراری نداره که روی رفتار و اخلاقش کنترلی اعمال کنه.

از طرف دیگه ممکنه یاس و نا امیدی باعث خیر هم بشه: شخص می‌تونه از همین فرصت به عنوان یک نقطه عطف استفاده کنه و به آرومی خودش رو بالا بکشه. مثالش مثل کسیه که در یک دره قرار داره و این‌جاست که باید تصمیم بگیره که آیا می‌خواد خودش رو بالا بکشه و خودش رو نجات بده یا این که همون‌جا بمونه (و شاید بعضی افراد واقعا هم در این وضعیت بمونن).

و اما به روال قبل، مثال از فرزندخواندگی (هرچند که در حالت کلی هم صادقه): در این مرحله طبیعیه که ببینین بچه‌ها مدت‌های زیاد رو هق‌هق‌کنان گریه می‌کنن، چرا که در اوج نا امیدی احساس می‌کنن که دیگه کاری از دست‌شون بر نمی‌یاد: جستجو جواب نداد، خشم و عصبانیت جواب نداد، چونه‌زنی (bargain) هم جواب نداد و عملا دیگه کاری نمونده به جز گریه کردن. دیدن این مرحله برای پدر و مادرها خیلی سخته چرا که مشکله که ببینن بچه‌شون با بغض و هق‌هق گریه می‌کنه و اون‌ها هم هیچ کاری از دست‌شون بر نمی‌یاد. در این حالت به‌ترین کار از طرف پدر و مادرها اینه که با حضورشون حمایت‌شون رو از بچه نشون بدن و تا حد امکان بهش بفهمونن که کاملا عادی و طبیعیه که بچه گریه کنه، حتا اگر به مدت زیادی هم باشه.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

سومین مرحله‌ی برخورد ما با غم: احساسات شدید

احساسات شدید در موقع غم ممکنه متوجه خود شخص و یا اطرافیان بشه و شامل نمونه‌هایی است مثل غمگینی (sadness)، خشم، احساس گناه و احساس شرمساری. هم بچه‌ها و هم بزرگ‌سالان معمولا خشم (anger) رو در این مرحله به عنوان واکنش در برابر غم انتخاب می‌کنند.

اما چرا خشم در این مرحله معمول‌ترین واکنشه؟
– افراد با انتخاب واکنش خشم، به نوعی خودشون رو در برابر احساسات و عواطف ناخوشایند دیگه مثل غمگینی، احساس گناه و احساس شرمساری محافظت می‌کنن.

مثال فرزندخواندگی: وقتی یک بچه برای از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکی‌اش غم داره، پیکان خشم‌اش رو ممکنه به سمت هرکسی بگیره از جمله پدر و مادر بیولوژیکی، پدر و مادر فرزندخوانده، خدا، خودش و هرکس رو که در این پروسه مسوول می‌دونه. وقتی که خشم به درستی و به شکل سالمی ابراز می‌شه، بچه آمادگی داره که بهبود پیدا کنه و مراحل بعدی ناراحتی‌اش رو طی کنه.

احساس گناه در شرایطی رخ می‌ده که شخص خودش رو سرزنش می‌کنه از بابت کاری که فکر می‌کنه که «انجام داده» و موجب از دست دادن اون چیز یا اون شخص شده. از طرف دیگه احساس شرمساری وقتی رخ می‌ده که شخص به خاطر اون‌چه که «هست» احساس تحقیر می‌کنه. به طور معمول در زمان فوت نزدیکان، احتمال به وجود اومدن احساس شرمساری وجود نداره. اما در مورد بچه‌های فرزندخوانده، این احساس موقع ناراحتی برای پدر و مادر بیولوژیکی خیلی معموله.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

دومین مرحله‌ی برخورد ما با غم: آرزو کردن، حسرت خوردن، جستجو کردن

در این مرحله تمرکز اصلی شخص از دست داده بر اینه که فرایند از دست دادن (loss) معکوس بشه و همه چیز به جای اول‌اش برگرده. شخص به دنبال جوابی برای این سوال هست که «چه کارهایی باید انجام می‌شده‌اند که از این اتفاق جلوگیری کنن ولی انجام نشده‌اند؟». وقتی هم که تلاش‌ها بی‌فایده هستن و چیزی عوض نمی‌شه، واکنش‌هایی مثل گریه کردن، بی‌قراری، تنش، باور نکردن، نا امیدی و عصبانیت بروز می‌کنن.

در این مرحله شخص غم‌دار به جستجوی (search) چیزی یا شخصی که از دست رفته مشغول می‌شه و ممکنه حتا به صورت فیزیکی هم جستجو کنه. مثلا سعی می‌کنه تمام اتفاق‌ها، مکان‌ها و خاطراتی رو به یاد بیاره که شخص از دست رفته به نوعی به اون مربوط بوده و در این مدت تلاش می‌کنه یک تصویر واضح از چیز یا شخص از دست داده‌شده برای خودش بسازه. در این راه حتا ممکنه تصویری که شخص از محیطش می‌بینه هم دست‌خوش تغییر بشه، برای این که اون کسی که از دست داده رو ببینه و چیزهای دیگه رو نبینه (در این حالت احتمال‌اش هست که شخص دچار توهم دیدن اون از دست داده هم بشه).

مثال فرزندخواندگی برای این عکس‌العمل اینه که بچه‌ای که به فرزندی گرفته شده از پدر و مادر بیولوژیکی‌اش تصورات و فانتزی‌هایی می‌سازه. حتا ممکنه باهاشون حرف بزنه یا براشون کادو تهیه کنه، با این که اون‌ها رو تا به حال نه دیده و نه ازشون چیزی شنیده. فرایند جستجو برای بچه‌هایی که در سن مدرسه هستن ممکنه منجر به این بشه که در جمعیت هم به دنبال افراد شبیه به خودشون بگردن به این امید که پدر و مادر بیولوژیکی‌شون رو پیدا کنن. در ضمن ممکنه به خاطر توهم، کسانی رو پیدا کنن که تصور بکنن که شبیه به خودشون هستن، در حالی که شبیه نیستن و بچه تنها حاضر شده به خصوصیاتی توجه کنه که شبیه دیده و خصوصیات ظاهری دیگه رو نادیده بگیره.

و اما نتیجه‌ی جستجوی ناموفق باعث می‌شه که از دست دادن و غم ناشی از اون برای شخص درگیر خیلی واقعی‌تر جلوه کنه. مثلا بچه‌ی فرزندخوانده‌ای که واقعا به دنبال پدر و مادر بیولوژیکی‌اش می‌گرده ولی پیداشون نمی‌کنه، با شدت بیش‌تری از دست دادن اون‌ها رو حس می‌کنه. اما درد ناشی از گشتن و پیدا نکردن، ممکنه اثر مثبتی داشته باشه: اگر در این شرایط به شخص کمک بشه، می‌تونه از دست دادن رو به‌تر درک کنه، غم‌اش رو به‌تر بروز بده و با مساله به‌تر کنار بیاد.

اما اگر جستجو نتیجه‌ی موفقی داشته باشه چه‌طور؟ آیا کمک‌کننده است؟
– نه لزومن! شاید شخص تصورات و انتظارهایی از گم‌شده (در مورد فرزندخوانده‌ها پدر و مادر بیولوژیکی) در خودش ساخته بوده و وقتی می‌بینه که فانتزی‌هاش با واقعیت سازگار نیستن، هم‌چنان غمش رو حفظ می‌کنه. در این شرایط باید شخص نگاه کنه و ببینه چه انتظاراتی برآورده نشده‌اند و بعد برای اون‌ها غم و ناراحتی‌اش رو ابراز کنه که بتونه از این مرحله بیرون بیاد. هستند بچه‌های فرزندخوانده‌ای که به دنبال پدر و مادر بیولوژیکی‌شون می‌گردن و اتفاقا موفق می‌شن که پیداشون بکنن، اما پیدا کردن هیچ کمکی به ناراحتی‌شون نمی‌کنه و الزاما موجب آرامش‌شون نمی‌شه.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

برای محافظت از خودمان و دختر ناموجودمان

اون‌جایی که همه جزو دوستان‌ام هستن و جمعیت زیادی هم در حلقه‌ی دوستان‌ام دارم، زندگی نیست: فیس‌بوکه. زندگی واقعی، فیس‌بوک نیست.

در فیس‌بوک در تلاش هستم که تعداد دوستان‌ام زیاد باشه. از این موضوع لذت می‌برم (تعداد دوستان‌ام هم نسبتن زیاد شده). اما تازگی به این نتیجه رسیدم که در زندگی واقعی به دنبال چیز دیگه‌ای هستم. دوستی‌هایی که عمیق‌تر باشن و از ارتباطاتم لذت بیش‌تری ببرم. به جای کمیت، بیش‌تر از قبل به دنبال کیفیت هستم.

جایی بود که متوجه شدم دغدغه‌های کسانی که باهاشون ارتباط دارم هم مهمه. جایی بود که تصمیم گرفتم در مورد افرادی که باهاشون ارتباط دارم، مقداری کمیت رو کاهش بدم و به جاش به دنبال کیفیت باشم. هر چه قدر هم که از گوناگونی بگیم و از برتری‌های تنوع سلایق حرف بزنیم، باز هم عمر کوتاهه و زمان و انرژی و ظرفیت محدود؛ جایی باید جلوی تنوع رو گرفت. وقتی با کسی اختلاف دغدغه‌ی بنیادی دارم، مساله چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش گذشت.

اما چه چیزی باعث شد که اولین بار به این نتیجه برسم؟
برای ما که فعلا نه به داره، نه به باره. با وجود این، از وقتی که وارد پروسه‌ی فرزندخواندگی شدیم، مساله جدی‌تر شد. انگار که اثر ناخودآگاه (و شاید غریزی) محافظت از فرزند بوده که به من در رسیدن به این نتیجه کمک کرد. دست کم برای محافظت احتمالی از فرزند آینده‌ای که هنوز در کار نیست، ناخودآگاه به این سمت کشیده شدم: در روابطم با کسانی که ممکنه به هر نوعی از طرف‌شون به بچه‌ام آسیبی برسه، محتاط‌تر باشم؛ حتا اگر که اون آسیب در حد یک نظر آزاردهنده‌ی جزیی و بیان شده از روی بی‌فکری باشه (حالا حالاها که بچه‌ای در کار نیست؛ اما ظاهرن خود بچه حضورش رو پیشاپیش اعلام کرده!).

پس‌نوشت: محافظت از بچه به نوعی کاتالیزور بود. مساله کلی‌تر از اینه: زمانی رسید که دغدغه‌های اون‌هایی که باهاشون ارتباط دارم هم مهم شد.

زندگی‌ای که همه‌جا جاری است

در آدم‌های با سن‌های بالاتر از هفتاد سال چیزی هست که برای من جالبه (یا در من چیزی هست که برای آدم‌های با سن‌های بالاتر از هفتاد سال جالبه).

چهار سال پیش کمک استاد (TA) درس برنامه‌نویسی بودم. دانشجویی به اسم باب داشتم که کهنه‌سرباز جنگ ویتنام بود و حالا تصمیم گرفته بود درس بخونه تا بتونه نرم‌افزاری بنویسه که به کهنه‌سربازهای دیگه کمک کنه. ارتباط ما از اون موقع حفظ شده. هنوز هم هر از گاهی به من ایمیل می‌زنه و اخبار روز رو به همراه مقداری تحلیل شخصی می‌فرسته. از حال و روز سلامتی‌اش هم خبری می‌ده (به خاطر جنگ یک جور حافظه‌اش رو از دست داده). مثلا این که دکتر در مورد مشکل سرگیجه‌ی همیشگی‌اش چی گفته و قراره چه درمانی انجام بده و مانند این‌ها. امروز هم ایمیل زده بود و از واکنش همسر تام بریدی (که من نمی‌شناسم) در سوپربول امسال گفته بود. این رو هم یادآوری کرده بود که ویتنی هیوستون فوت کرده. خبررسانی‌اش رو هم خیلی با جدیت انجام می‌ده.

چند وقت پیش یک رستوران ژاپنی نزدیک خونه‌مون باز شد. یک شب ساعت یازده سر زدیم که در مورد غذاهاشون سوال بپرسیم. با مادر صاحب رستوران که خانوم ژاپنی مسنی به اسم که‌ایکو بود وارد گفتگو شدیم و از خیلی چیزها صحبت کردیم و ساعت یک شب، بعد از دو ساعت گفتگو، بیرون اومدیم. احساس رضایت می‌کردم و خوشحال بودم. انگار که کسی رو دیده‌ام که سال‌ها می‌شناخته‌ام در حالی که ظاهرا هیچ ربطی به هم نداشته‌ایم. چند وقت پیش بهش ایمیل زدم و از حال و روز رستوران‌شون که موقتا تعطیل شده بود پرسیدم. اون هم گفت که آشپزخونه‌ی رستوران آتیش گرفته. مدتی بعدتر باز ایمیل زدم و از وضعیت رستوران پرسیدم. گفت که رستوران رو دارن می‌بندن. اما خوشحال بود که ایمیل من رو گرفته بود. گفت که «وقتی ایمیل‌ات رو دیدم، ناخودآگاه شروع کردم به خوندن آهنگ‌های میوکی ناکاجیما!»

تا همین‌جاش هم راضی هستم و می‌تونم با خیال راحت سرم رو بگذارم زمین! خوشحالم از این که باب می‌دونه که یک نفر هست که اخبار و تحلیل‌هایی رو که براش می‌فرسته، می‌خونه. همین‌طور خوشحالم از این که که‌ایکو، یک خانوم مسن ژاپنی، در شهر کوچیک ما (که اکثریت مطلق با آمریکایی‌هاست) وقتی ایمیل من رو می‌بینه، یاد آهنگ‌های میوکی ناکاجیما می‌افته.

همیشه لازم نیست برای پیدا کردن زندگی جای دوری بگردم. همین آدم‌ها نمادهای زندگی هستن. کسانی که دارن با زندگی کلنجار می‌رن و جلوی چشم‌ام هستن و هنوز این فرصت رو دارم که باهاشون سر و کله بزنم و لذت ببرم.

چهارمین بچه‌اش هم در راهه، بلکه هم بعدتر پنجمی

یکی از استادهای ما، بچه‌ی چهارم‌اش در راهه.

برای بچه‌دار شدن نیازی نبوده از پلیس گواهی عدم سوپیشینه بگیرن (و بعدتر انگشت‌نگاری اف‌بی‌آی انجام بدن). لازم هم نبوده از هفت جد و آبادشون (آبائشون؟) بنویسن و مشخص کنن که رابطه‌اشون در بچگی با هرکدوم از والدین و خواهر و برادرهاشون چه‌طور بوده.  ضروری نبوده بگن که در بچگی بیش‌تر از پدرشون تاثیر گرفته‌اند یا از مادرشون (چون مکانیزم بچه‌دار شدن متفاوته و ربطی به گذشته‌ی هر فرد نداره). همین‌طور نیازی نبوده که روابط پدر و مادرشون رو واکاوی کنن و تحلیل و نظر و انتقادشون رو ارایه بدن. این که چه کسی در بچگی تنبیه‌شون می‌کرده و سر چه چیزهایی تنبه می‌شدن هم ربطی به این اتفاق نداشته. برای شروع پروسه‌ی بارداری هم نیازی به بیان عقاید مذهبی‌شون نبوده. رابطه‌شون با هم‌دیگه هم هیچ اهمیتی نداشته؛ آیا ازدواج موفقی داشته‌اند یا نه، آیا می‌تونستن مثل دو تا آدم بالغ با هم مذاکره کنن و مشکلات رو حل کنن، آیا رابطه‌ی پایداری با هم داشته‌اند یا نه، این‌ها هیچ کدوم ربطی به ورود بچه‌ی جدید نداشته‌اند. در ضمن برای بچه‌ی جدید رضایت‌نامه‌ی کتبی از تمام بچه‌های بیش‌تر از ده سال خانواده لازم نبوده.

استاد و همسرش لازم نبوده فیش حقوقی ارایه بدن به همراه برنامه‌های آینده‌ی شغلی‌شون. هیچ شغلی هم اگر نمی‌داشتن، باز امکان بچه‌دار شدن موجود می‌بود (باز هم تکرار می‌کنم که پروسه‌ی بچه‌دار شدن ربطی به هیچ کدوم از این عوامل نداره). این که هر ماه پول‌شون رو خرج چه چیزهایی می‌کنن و کروکی خونه‌شون چه شکلیه و نقشه‌ی اتاق خواب بچه‌ی آینده چه طوریه هم ربطی به موضوع نداشته.

استاد و همسرش برنامه‌ای برای تنبیه احتمالی بچه‌ای که در راهه ارایه ندادن. تعیین نکردن که چه اصول اخلاقی‌ای می‌خوان به بچه یاد بدن (همون‌طور که در مورد سه بچه‌ی قبلی هم برنامه‌ای ارایه نداده بودن و اتفاقا به نظر من، بنا بر مشاهداتم، خیلی هم لازم بوده که قبل از هر کاری، برنامه‌ی مدون‌تری برای تربیت بچه‌ها در نظر می‌گرفتن). پیشاپیش هم اعلام نکردن که بزرگ‌ترین ضعف‌هاشون در فرزندداری چه چیزهایی خواهند بود. به توصیه‌نامه هم برای اجازه‌ی بچه‌دار شدن نیازی نبوده.

تمام اون‌چه که گفتم که استاد و همسرش انجام نداده‌ان، برای کسانی که قصد فرزندخواندگی دارن لازمه. به این اضافه کنین چیزهای دیگه‌ای که ده برابر اونیه که این‌جا نوشتم (همین‌جا تشکر می‌کنم از اون دوستانی که قراره برای ما توصیه‌نامه بنویسن!). من هم موافق هستم. به نظرم ضروریه که به مقدار خیلی خیلی زیادی تحقیق بکنن (حتا شاید از این هم بیش‌تر) و مطمئن بشن که پدر و مادر آینده شرایط مناسبی دارن.

سوال: آیا اگر امکانش وجود داشت، موافق بودم که استاد و خانم‌اش هم قبل از بچه‌دار شدن همین مراحل رو طی بکنن؟
– نخیر. به نظرم دخالت در کار مردمه. قرار نیست دولت (یا حکومت، یک سیستم کنترل مرکزی) در امور شخصی مردم دخالت بکنه و چنین جزییاتی می‌تونه منجر به مشکلاتی در جامعه بشن.

این‌جاست که من به تناقض می‌رسم (جدی جدی در تناقض هستم). از یک طرف موافقم که باید به متقاضیان فرزندخواندگی خیلی سخت گرفته بشه (و حتا شاید مقدار فعلی رو کافی ندونم). از اون طرف هم معتقد هستم که دخالت در امور خصوصی مردم درست نیست و اگر هم امکان کنترل و نظارت وجود می‌داشت، باز هم هیچ گروه یا ارگانی مجاز نیست در تصمیم استاد و خانمش برای به وجود آورد یک بچه‌ی بیولوژیکی دخالت کنه. اصلا هم مهم نیست که این بچه، بچه‌ی چندمه و چه شرایطی خواهد داشت.

اگر حساسیت برای بچه‌ای که بعدتر به یک خانواده ملحق می‌شه خوب هست و برای آینده و امنیت بچه لازمه، پس شاید بد نباشه که حساسیتی مشابه برای بچه‌هایی در نظر گرفته بشه که بچه‌های بیولوژیکی یک خانواده خواهند بود. اما مساله به این سادگی نیست؛ ما نمی‌تونیم به همین راحتی جلوی بچه‌دار شدن استاد و خانمش رو بگیریم. مثلا بهانه بیاریم که بچه‌ی چهارم شما احتمالن آینده‌ی خوبی نداشته باشه و شاید شما پدر و مادر این بچه (یعنی استاد و همسر) صلاحیت کافی برای داشتن این بچه نداشته باشین.

حدس من: اون شرایطی که فعلا برقرار هست رو قبول دارم و به نظرم معقول هستن. شاید علت این که این دو مورد [به نظر خودم متناقض] رو پذیرفته‌ام، این باشه که فرزندخواندگی امری هست که به مراتب کم‌تر از تولد بچه‌های بیولوژیکی رایجه و همین کم بودن رخ‌دادش توجیه می‌کنه که به شکل خاص‌تری با مساله برخورد بشه. شاید اگر در کل بچه‌دارشدن‌ها، دو درصد بچه‌ی بیولوژیکی خانواده می‌بودن و نود و هشت درصد به فرزندی گرفته شده بودن، حساسیت روی سلامت و آینده و وضعیت بچه‌های بیولوژیکی بالاتر می‌رفت و موجه‌تر می‌بود که ملت‌ها و دولت‌ها بیش‌تر به فکر آینده‌ی این بچه‌ها می‌بودن.

پس‌نوشت: اگر معتقد هستین که عشق و محبت و مسوولیت تنها از طریق خونی و زیستی ایجاد می‌شن، اختلاف نظر عمیق داریم. لطفا قید هم‌نظر شدن با ما رو بزنین. به همین ترتیب اگر معتقد هستین که پدر و مادرهای فرزندخوانده ممکنه خطرناک باشن، اما استاد و خانمش هیچ خطری ندارن چون پدر و مادر بیولوژیکی بچه هستن، باز هم همین‌طور.

پس‌پس نوشت: دیروز اولین جلسه‌ی ملاقات با مددکار اجتماعی (social worker) رو داشتیم که homestudy گفته می‌شه. فعلا که اوضاع به نظر خوب می‌رسه و ساده‌تر از اون چیزی بوده که انتظار داشتیم. البته شاید شانس ما بوده که یک مددکار شاد و شنگول گیرمون اومده.

سیستم‌های پیچیده – سی و پنج – چه زمانی تعارف کنیم؟

تلفنی صحبت کردیم و قرار شد ما با اتوبوس ساعت نه و ده دقیقه‌ی شب از دانشگاه راه بیفتیم و ایشون رو ساعت نه و نیم شب دم در خونه‌مون ببینیم که چیزی رو بهشون بدیم. ما به موقع خودمون رو رسوندیم (و حتا از این که اتوبوس کمی دیر حرکت کرد حرص خوردیم و نگران شدیم). در خونه به حالت آماده‌باش بودیم تا سر برسن، اما تا بیست دقیقه خبری نشد و بعد بالاخره پیداشون شد. وقتی از دوست پرسیدم که چرا دیر اومدین و چرا ساعت نه و نیم (که قرار داشتیم) نیومدین، گفت که ما با خودمون گفتیم حالا شما تازه رسیدین، خسته‌این، ما سر نه و نیم نیاییم به‌تره. کمی دیرتر بیاییم که شما هم بتونین خستگی در کنین و یک چای بخورین و بعد ما بیاییم!

این وقت اضافه برای ما موهبت حساب نمی‌شد. ما خیلی خسته بودیم و ترجیح می‌دادیم طبق قراری که گذاشتیم، اون چیز رو به موقع بهشون بدیم و بعد به استراحت خودمون برسیم. از اون طرف هم اون‌ها نیت بدی نداشتن؛ ترجیح دادن برای راحتی ما بدقولی بکنن و دیرتر از موقع بیان که ما چای خورده باشیم و خستگی‌مون در رفته باشه (البته ما شب‌ها چای نمی‌خوریم). به نظرم این یک نمونه است از این که یک طرف در ارتباط تعارف نداره (و فرض می‌کنه که طرف مقابل هم همین طور فکر می‌کنه) و یک طرف دیگه هم تعارف داره (و فرض می‌کنه که وقتی من ساعت نه و نیم رو پیشنهاد کردم، تعارف هم داشته‌ام). برای این که مساله رو کمی دقیق‌تر باز کنیم، استفاده از تئوری بازی‌ها به روش زیر رو پیشنهاد می‌کنم.

در جدول زیر هر خانه نشان می‌دهد که در هنگام برخورد دو شخص، هرکدام چه مقدار سود می‌برند (که به عبارت دیگر utility function گفته می‌شود). عددهای پایین سمت چپ در هر خانه سود بازیگر سطر را نشان می‌دهند و عددهای بالا سمت راست در هر خانه سود بازیگر ستون را.

اگر یک شخص تعارفی، با یک شخص تعارفی دیگر برخورد کند، هرکدام به اندازه‌ی ده واحد سود می‌برند (خانه‌ی بالا سمت چپ). اگر هیچ کدام تعارفی نباشند، هرکدام به اندازه‌ی بیست واحد سود می‌برند چرا که هردو ارتباط راحتی دارند و لازم نیست سختی‌ها و پیچیدگی‌های تعارف را هم تحمل کنند (خانه‌ی پایین سمت راست). اگر یک شخص تعارفی با یک شخص بدون تعارف برخورد کند، به هر دو سخت می‌گذرد و ضرر می‌کنند، چرا که هر دو گیج می‌شوند و هزینه‌ای بابت اختلاف در روش‌های ارتباطی پرداخت می‌کنند (خانه‌های بالا سمت راست و پایین سمت چپ). عددها را هم فرضی گذاشته‌ام، هرچند که پیدا کردن عددهای مناسب جزو مسایل سخت در تئوری بازی‌هاست.

این بازی دو نقطه‌ی تعادل نش دارد: یکی این که هردو تعارف کنند و یا این که هیچ‌کدام تعارف نکنند. به بیان دیگر، اگر بازیگرها در یکی از این وضعیت‌ها باشند، هیچ‌کدام مایل نیست که استراتژی‌اش را تغییر دهد چرا که در آن صورت ضرر می‌کند (مثلا بازی به نقطه‌ای می‌رود که یک نفر تعارف می‌کند و نفر دیگر خیر و این مساله موجب دردسر می‌شود، مثل وضعیت دیروز خود ما).

– اما در چه شرایطی تعارفی بودن به‌تر است و در چه شرایطی بدتر؟

در این حال باید سود تعارفی بودن و سود تعارفی نبودن را مقایسه کرد. هرکدام که بیش‌تر باشد، نشان می‌دهد که ما با انتخاب آن استراتژی وضعیت به‌تری داریم (یا utility بیش‌تری داریم). در شرایطی هم که این دو برابر باشند، مهم نیست که تعارفی باشیم یا نباشیم (هر دو سود یکی هستند). اگر کسر p از افراد جامعه تعارفی باشند، دو سود را برابر قرار می‌دهیم و نشان می‌دهیم که برای چه مقداری از p تفاوتی بین تعارفی بودن و نبودن نیست:

در این مثال می‌بینیم که اگر بیش از پنج هشتم افراد جامعه تعارفی باشند، به‌تر است که ما هم تعارف کنیم تا سود بیش‌تری به دست بیاوریم. اگر کم‌تر از پنج هشتم افراد جامعه تعارفی باشند، به طور متوسط به‌تر است در برخورد با دیگران تعارف نکنیم.

حالا مساله را کمی کلی‌تر کنیم. در شکل زیر به جای اعداد از پارامتر استفاده کرده‌ام تا مرز مناسب برای تعارف را به شکلی کلی‌تر پیدا کنیم (قبول دارم که مساله ساده شده است ضمن این که همه‌ی افراد جامعه را در برخورد با قضیه‌ی تعارف یک‌سان در نظر گرفته‌ام در حالی که در واقع این طور نیست؛ بعضی‌ها از تعارف بیش‌تر رنج می‌برند، مثل من. بعضی‌ها تعارف را رفتار خوبی می‌دانند، مثل همین دوست دیشب).

در این حال مرز تعارف را به این شکل حساب می‌کنیم:

– چه کار کنیم که تعارف در جامعه کم شود؟!

با فرض این که تمام عددهای جدول مثبت هستند، باید کاری کنیم که عدد p تا حد ممکن بزرگ کوچک شود (یعنی به یک صفر نزدیک بشود). در این حال باید:

– a تا حد ممکن کوچک بشود: به عبارت دیگر کاری کنید که وقتی دو طرف تعارف می‌کنند در سختی قرار بگیرند و از تعارف متقابل لذت کم‌تری ببرند.

– d تا حد ممکن بزرگ بشود: به عبارت دیگر کاری کنید که یک شخص بی‌تعارف در برخورد با یک شخص تعارفی راحتی بیش‌تری داشته باشد. این راه حل ممکن است برای کاهش تعارف کمی عجیب به نظر برسد. اما توضیحی که به نظر من می‌رسد به این شکل است: اگر انسان‌های بی‌تعارف از عادت‌شان راضی باشند و آزار کم‌تری ببینند، احتمال کم‌تری وجود دارد که به وادی تعارف وارد شوند (یعنی در شکل از مربع بالا سمت راست به سمت مربع بالا سمت چپ حرکت کنند).

– c تا حد ممکن کوچک شود: به عبارت دیگر هزینه‌ی تعارف کردن را برای افراد تعارفی در برخورد با غیرتعارفی‌ها زیاد کنید (مثلا ما دیشب به دوست گفتیم که این تاخیر نه تنها به ما کمک نکرد، بلکه باعث دردسر هم شد).

– b تا حد ممکن بزرگ شود: یعنی این که لذت زندگی در دنیای بدون تعارف را زیاد کنید که وقتی دو فرد بی‌تعارف با هم برخورد می‌کنند (یعنی خانه‌ی پایین سمت راست) بهره‌ی زیادی ببرند و تمایل بیش‌تری برای ماندن در این استراتژی داشته باشند.

پس‌نوشت: به نظرم رسید که این مساله شبیه به مساله‌ای است که قبل‌تر مطرح کرده بودم: چه ماشینی بخریم؟

از گذشته‌ام نامه‌ای داشتم

پارسال همین موقع در سایت FutureMe یک نامه برای خودم نوشتم که یک سال بعد به دستم برسه. پرسیده بودم که روزبه عزیز، آیا تا زمان دریافت این نامه، به فلان آرزو و بهمان آرزو که انتظارش رو می‌کشیدی، رسیده‌ای؟

امروز نامه رو دریافت کردم و اساسی سوختم. باید نامه‌های بیش‌تری به آینده‌ام بنویسم….

پس‌نوشت: پیشنهاد می‌کنم شما هم بنویسین. شاید دردناک باشه، اما خالی از لطف هم نیست.