Category Archives: من

سگ مرغ‌های ما رو خورد

زمان جنگ بود و ما به شهر صنعتی کرمانشاه رفته بودیم؛ در واقع پناه برده بودیم که از بمباران‌های شهر در امان باشیم. مدتی رو در یک کارگاه صنعتی تولید قالب یخ و مدتی رو هم در یک اتاقک کارگاه تیرچه و بلوک زندگی می‌کردیم. من اون زمان نه سال سن داشتم.

پسر عموم مرغ‌هاش رو به ما داده بود که ازشون مراقبت کنیم. عموم و خانواده‌اش خودشون به تهران فرار کرده بودن. یک روز ظهر از اتاقک‌مون بیرون اومدیم و دیدیم سگ مرغ‌ها رو خورده. سگی بود که در همسایگی‌مون زندگی می‌کرد. سگی که خودش گرسنه بود. از ما گرسنه‌تر، اون بود. جلوش آشغال سیب که می‌انداختیم، با ولع گاز می‌زد. یک عمر هم مدیون‌مون می‌شد. تازگی بچه‌دار شده بود. می‌خواست چیزی برای بچه‌هاش ببره که اون‌ها هم بخورن. شرمنده‌ی بچه‌هاش نره تو خونه. یا لونه. یا هرجا. اون‌جایی که اون زندگی می‌کرد، نه خونه بود، نه لونه. به معنای واقعی کلمه سگ‌دونی بود. یک جوب محقر که خشک بود و پر از خاک و خل. یکی نبود بهش بگه الاغ، تو که خودت غذا نداری بخوری، چرا تولیدمثل می‌کنی؟ احتمالن تشخیص داده بودن جامعه‌شون ظرفیت جمعیت بیش‌تری داشته و این هم در اون راستا فعالیت کرده.

گیرم که سگ هم گرسنه بوده باشه، به هر حال از این که می‌دیدم که مرغ‌هایی که تا یک ساعت پیش زنده بودن و هم‌بازی ما، حالا خورده شده‌اند و ازشون مقداری خون و پر روی زمین باقی مونده، ناراحت بودم. بابام با من صحبت کرد و گفت که «این قانون طبیعته. قوی‌ترها ضعیف‌ترها رو می‌خورن. البته تو اگه دوست داری، گریه بکن. گریه کردن هم قانون طبیعته». این حرف‌ها برای من آرامش‌بخش بودن. از اون موقع چیزی حدود بیست و چهار سال گذشته. من طبیعت‌گرا شدم. به قانون طبیعت احترام می‌گذارم. به احساسات خودم هم احترام می‌گذارم. هنوز حرف بابام توی ذهنم هست. توصیه می‌کنم شماها هم با بچه‌تون حرف بزنین. براش توضیح بدین. بچه‌ها می‌فهمن. ممکنه در نگاه اول خر به نظر برسن، اما اون‌قدری می‌فهمن که بعد از بیست و چهار سال حرف‌هاتون رو کلمه به کلمه به یاد بیارن.

مراسم اعدام در چهارراه پشت مدرسه‌ی ما

«می‌خوان تو چهارراه سر خیابان مدرسه دو نفر رو اعدام بکنن. چند وقت پیش این قاتل‌ها رفته بودن حمام عمومی شمس، همین که سر چهارراهه، یک سرباز کشته بودن، جسدش رو قطعه قطعه کرده بودن، تو ساک دستی ریخته بودن و از حمام آمده بودن بیرون. چون خون از ساک دستی بیرون زده، این‌ها لو رفته‌ان و دستگیر شده‌ان. امروز ساعت چهار هم قراره اعدامشان بکنن. کنار خود حمام». این‌ها رو تقریبن از همه می‌شنیدیم.

ما اون روز بعد از ظهر کلاس فوق‌العاده‌ی فیزیک داشتیم. بعد از کلاس، کلاسورها رو به دست گرفتیم و به سمت چهارراه دویدیم (عادت داشتیم کلاسور به دست می‌گرفتیم. فکر می‌کردیم دبیرستان یعنی این که حتمن باید کلاسور داشت. یک کلاسور داشتم با مارک TOHIDI. البته کلاسور ژاپنی نبود، مارکش همون توحیدی خودمون بود. روش نوشته بود you are always in my heart. معلوم نبود که در مورد کی داره صحبت می‌کنه). وقتی به خونه می‌رسیدم باید تمرین فیزیک حل می‌کردم. اما تماشای مراسم اعدام از حل کردن تمرین فیزیک جالب‌تر بود و هر یک دقیقه از این برنامه هم غنیمتی بود.

خیابون به یکی از خیابون‌های صحرای محشر شبیه بود. جمعیت داشتن به سمت چهارراه می‌دویدن. در چهره‌ها مخلوطی از هیجان و خنده و اضطراب دیده می‌شد. احتمالن اون‌ها هم تماشای مراسم اعدام رو به کاری که داشتن (یا نداشتن) ترجیح می‌دادن. صحبت از قبح اعدام و سوال از عدالت محاکمه و نگرانی از کرختی به خاطر تماشای مرگ نبود؛ همه به سمت محل می‌دویدیم و به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کردیم. به چهارراه رسیدیم. چهارراه غلغله بود. جمعیت درهم می‌لولیدن. همه در انتظار بودن تا مراسم شروع بشه.

بعد از مدتی انتظار، یک جرثقیل به چهارراه وارد شد و حضار کف و سوت زدن. منتظران دست تکون می‌دادن و راننده‌ی جرثقیل هم در جواب، سرخوشانه برای ملت دست تکون می‌داد. مردم منتظر بودن که جرثقیل وسط چهارراه توقف کنه و اعدام رو شروع کنه. اما جرثقیل توقف نکرد، از وسط چهارراه رد شد، به راهش ادامه داد، رفت و دور شد. حضار هم مات و مبهوت به سمت جرثقیلی که دور می‌شد نگاه کردن که «پس چرا این‌طور شد؟!»…

چند روز بعد فهمیدیم که قرار هم نبود جرثقیلی بیاد. قرار هم نبود اعدامی صورت بگیره. اصلن قتلی صورت نگرفته بود که قاتل‌هاش بخوان اعدام بشن. کل جریان شایعه بود؛ شایعه شده بود که اون روز قراره اعدام انجام بشه برای قتلی که خودش شایعه بود. ماجرا واقعیت نداشت و ما جمعیتِ بی‌خبر، برای تماشای مراسم خیالی اعدام جمع شده بودیم! (هنوز هم در تعجبم که عجب شایعه‌ای بوده که این تعداد آدم رو یک‌جا و در یک زمان به این خوبی جمع کرده)

در تمام این مدت حموم عمومی هم‌چنان گوشه‌ی چهارراه بود، ساکت و بی‌صدا. انگار که به ریش ما منتظران نمایش می‌خندید….

گاهی وقت‌ها یک چیزی در زندگی خرابه

گاهی وقت‌ها یک چیزی در زندگی خرابه. نمی‌دونی چیه، اما می‌دونی که خرابه. واضحه. از این که یک پای کار می‌لنگه واضحه. دست و پا می‌زنی، تلاش می‌کنی بفهمی، سعی می‌کنی وضعیت رو به‌سامان کنی، اما هم‌چنان کار خرابه. به دنبال جواب می‌گردی. به دنبال این می‌گردی که یک نفر پیدا بشه و بگه که چی خرابه و اصلن چرا خرابه، اما نه کسی هست و نه جوابی. اثر دست و پا زدن هم که برعکسه، انگار که در یک باتلاق گیر کرده‌ای و هر حرکتی که بکنی، بیش‌تر توش فرو می‌ری. بماند که اگر حرکتی هم نمی‌کردی، هم‌چنان فرو می‌رفتی.

این جور وقت‌ها وغ‌وغ یک غاز هم می‌تونه باعث خوشحالی بشه. باعث امید بشه. در یک لحظه، دنیا کوچیک و خوار به نظر برسه، دل آدم شاد بشه و یک لحظه با خودش بگه «پس چیز مهمی نیست، دنیا هم که کوچیک و بی‌اهمیته، ارزش نگرانی نداره». ولی این احساس خوشی هم کوتاهه. از همون وغ‌وغ غاز بیش‌تر طول نمی‌کشه….

خروس لاری کم‌شعور

در کرمانشاه، یک بار در کوچه‌ی مدرسه یک خروس لاری به من حمله کرد. این خروس‌ها قد بلندی دارن و ممکنه به نیم متر هم برسن. تا جایی که من متوجه شده‌ام، شخصیت پرخاش‌گری هم دارن. زشت هم هستن. مسلمن می‌تونستم یک لگد بزنم تو دهنش/نوکش که دست از حمله برداره. اما کار درستی نبود. عقل حکم می‌کرد، اما وجدان حکم نمی‌کرد. اون هم که عقل درست و حسابی‌ای نداشت. اون‌قدری فهم داشت که تصمیم بگیره که به من حمله کنه. اما اون‌قدری درک نداشت که بدونه که نباید بی‌دلیل دردسر درست بکنه (وضعیت خیلی شبیه به کشمکش‌های کشورها بود. مثل همین ایران خودمون).

از اون به بعد به این نتیجه رسیدم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیف‌تره و عقل ناقصی داره، خیلی سخت‌تر و هزینه‌برتر از سر و کله‌زدن با دیگر موجودات با مقدار عقل‌های مختلف هست. از یک خروس لاری بگیر، تا یک نفر بی‌شعور که شوخی کردن بلد نیست و اصرار داره شوخی بکنه و زدن تو دهنش کار صحیحی نیست.

دیشب یک حشره کشتم

دیشب یک حشره دیدم. من یک متر از جام پریدم، اما اون عکس‌العملی نشون نداد. گویا انتظارش رو داشت. شاید منتظر بود من برسم، مثل این فیلم‌ها که شخصیت ناجور فیلم یک سیگار به گوشه‌ی لبش داره، در یک فضای نیمه تاریک روی یک صندلی نشسته و بی‌اعتنا، به در ورودی نگاه می‌کنه تا بازیگر نقش اول وارد بشه. این هم همین جوری نشسته بود و پاش (یا پاهاش) رو روی هم انداخته بود و منتظر من بود. کنار سطل توالت.

حشره‌اش چیزی نبود که برام عادی باشه. شبیه به هزارپا بود که حدود چهارده تا هیجده تا پا داشت (تعدادش مضربی از دو بوده: حواسم هست). طولش به چهار سانتی متر می‌رسید و هرکدوم از پاهاش هم یکی دو سانتی متر ارتفاع داشت. در حالت عادی دیدن چنین چیزی برای هرکسی مایه‌ی انبساط خاطر می‌بود. برای خداپرستان این که خدا چنین موجود خفنی آفریده و برای علاقه‌مندان به تکامل تدریجی این که چه شرایط محیطی‌ای بوده که چنین حشره‌ی عجیبی با این همه پا، به تکامل رسیده؟ اما نه خداپرست و نه لاادری (agnostic) و نه بی‌خدا (atheist)، هیچ‌کدوم علاقه‌ای ندارن با این موجود توی یک خونه زندگی کنن: حالا هرچه قدر هم که موجود شگفت‌انگیزی باشه.

حشرات هرچی که بزرگ‌تر می‌شن، شخصیت بیش‌تری پیدا می‌کنن. انگار که شخصیت با حجم قوام می‌یاد. منسجم می‌شه. مردم هم حشرات کوچیک رو زیاد جدی نمی‌گیرن. مثلن می‌گن «ها… چیزی نیس… از این سوسک کوچولوهاس…»، اما نمی‌گن «ها… چیزی نیس… از این سوسکای غول‌اساس…». این حشره هم بزرگ بود. برای خودش شخصیتی داشت. زنده‌تر و باشخصیت‌تر از اونی بود که به همین راحتی دست به کشتن‌اش ببرم. شاید در رده‌بندی‌های اجتماعی‌شون جزو نجیب‌ترین‌ها طبقه‌بندی می‌شد (نجابت چیزیه که در همه مورد قابل تشخیصه، چه در مورد پسرها، چه در مورد دخترها، چه در مورد حشره‌ها).

کشتن‌اش واقعن دردناک بود. البته برای من. اون که راحت شد. از این زندگی سگی خلاص شد. احتمالن زندگی حشره‌ها سخت‌تر از ما انسان‌ها هم باشه. شاید هم نباشه. نمی‌دونم. حشره که نبوده‌ام. انسان درست و حسابی‌ای هم نبوده‌ام…. هنوز چیزی از کشتن‌اش نگذشته بود که احساس کردم همون حشره دوباره زنده شده و از دماغم داره بیرون می‌یاد. از جا پریدم، دو برابر مقدار قبلی. فقط می‌خواستم بیرون بیاد. تقریبن به سر و صورت خودم می‌زدم. وقتی بیش‌تر تلاش کردم، متوجه شدم این وسط موی دماغم بود که موی دماغم شده بود. همه چیز برای من به شکل حشره ظهور می‌کرد: حتا موی دماغم هم با من همکاری نمی‌کرد.

چیزی نگذشته بود که یک خرمگس نزدیک پنجره (حالا یا از تو و یا از بیرون) شروع کرد به وزوز تموم‌ناشدنی. وقتی که یک نفر رو می‌رنجونم، احساس می‌کنم تمام آشنایان مشترک من و اون شخص با من دشمن شده‌اند. این که سهله، در موارد حاد، حتا ناآشنایان و در موارد خیلی حاد اشیا بی‌جان هم دشمنم می‌شن. در مورد این خرمگس هم همین بود. احساس کردم این هم می‌خواد این وقت شب اعتراض‌اش رو نسبت به کشتن اون حشره بیان کنه. گیرم که محدودیت‌هایی داشت و توانایی‌هاش برای اعتراض محدود بود.

دیروقت شده بود، خسته بودم، اما برای خوابیدن مشکل داشتم. احساس می‌کردم که شاید اعضای خانواده‌اش شب بخوان انتقام بگیرن. البته اگر که تا به الان از مرگ این عضوشون خبردار شده بودن. شاید هم بی‌کس بوده و هیچ‌وقت هیچ‌کس در کولونی‌شون متوجه نبودن‌اش نشه. من هم که در همون تنهایی‌اش کشتم‌اش. شاید هم خودکشی کرده بود: تمام این‌ها بازی بود و من رو ابزار دست‌اش کرده بود که خودش رو بکشه. شاید هم در کل این گونه از حشرات موجودات اجتماعی‌ای نیستن. تنها زندگی می‌کنن. برای تولید مثل‌شون ملاقات‌های سریع و کوتاهی ترتیب می‌دن و بعد هم هرکس می‌ره به سی خودش. هرکدوم‌شون هم که بمیرن، در همین غربت و بی‌کسی می‌میرن.

داشت خوابم می‌برد و چشم‌هام در حال بسته شدن بودن که یک دفعه جلوی خودم پاهای همون حشره رو با مقیاس چند برابر دیدم. چشم‌هام کامل باز شدن و سرم رو با وحشت بلند کردم. چیزی نبود. انگشت‌های خودم بودن. عادت دارم شب‌ها موقع خواب دستم رو زیر بالش می‌گذارم و انگشت‌هام از اون طرف بالش بیرون زده بودن. این بار چهارتایی مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی شده بودن که در این نمایش، یاد و خاطره‌ی همون حشره رو زنده نگه می‌داشتن. نمایش انتقام بود. چندین بار انگشت‌هام رو تکون دادم که از رابطه‌ی علت و معلولی بین قصد خودم و حرکت اون‌ها مطمئن بشم. این‌طوری مطمئن می‌شدم که این‌ها انگشت‌های من هستن و نه پاهای حشره (کلن رابطه‌ی علت و معلولی خیلی آرامش‌دهنده است. در هر موردی سعی کنین رابطه رو کشف کنین: روح‌تون آروم می‌شه).

شب خوابش رو می‌دیدم که خودی نشون می‌ده. صبح از وقتی که آفتاب زد، یک مقدار خیالم راحت‌تر شد. انگار که خورشید اومد و گفت: «من حواسم هست. تو بخواب». اما به هر حال اون حشره آرامش رو از من گرفت. ناخودآگاه، در جای جای خونه‌مون به دنبالش می‌گردم. از هر جایی انتظار دارم بیرون بزنه. خیلی محتاط شده‌ام. خونه‌ای که اون قدر دوست داشتم و از بودن در اون لذت می‌بردم، برام تبدیل به جهنم شده. همه‌جا رو به شکل حشره می‌بینم. جهنم من نه در اون دنیا بود و نه در جای دیگه. جهنم من خودم شدم و یاد یک حشره که دیشب کشتم….

یکی از وسواس‌های دوران کودکی

Full Binary Tree

در دوران کودکی (وقتی که حدودن ده ساله بودم) یک بازی داشتم: موقع قدم زدن، اول پای راست رو بر می‌داشتم و بعد پای چپ (تا این‌جا که طبیعیه. به قول استادم این بازی نیست: به این می‌گن قدم زدن!). اما برای قدم سوم، چون دفعه‌ی قبلی اول پای راست رو برداشته بودم، این بار اول پای چپ رو بر می‌داشتم و بعد پای راست که عدالت برقرار شده باشه. اگر برای پای راست از «ر» و برای پای چپ از «چ» استفاده کنیم، ترتیب‌اش می‌شه رچ‌چ‌ر. حالا برای چهارتایی بعدی، چون چهارتایی قبلی با راست شروع شده، این یکی باید با چپ شروع بشه. پس چهار قدم بعدی خواهند بود چ‌ررچ و در نتیجه کل هشت قدم خواهند بود رچ‌چ‌رچ‌ررچ و به همین ترتیب یک مجموعه‌ی شونزده قدمی برابر می‌شد با رچ‌چ‌رچ‌ررچ‌چ‌ررچ‌رچ‌چ‌ر و به همین ترتیب. این کار رو تا جایی ادامه می‌دادم که ذهنم کشش می‌داشت و می‌دونستم کجای این سری هستم. نتیجه‌اش این می‌شد که راه رفتن‌ام کمی غیرعادی می‌شد چرا که گاهی دو تا راست یا دو تا چپ پشت هم قرار می‌گرفتن و مجبور بودم هر از گاهی وسط قدم برداشتن با همون پا بپرم تا ترتیب و عدالت رعایت شده باشن.

در ضمن در کل این سری می‌تونیم جای چپ و راست رو عوض کنیم و عدالت هم‌چنان برقرار باشه (یعنی اولین قدم رو با پای چپ شروع کنیم و بقیه‌اش هم مشخصه). اگر ترکیب تمام قدم‌های ممکن رو به شکل یک درخت دودویی رسم کنیم، شکل بالا حاصل می‌شه (در این شکل در هر راس شاخه‌ی سمت چپ به معنای قدم چپ و شاخه‌ی سمت راست به معنای قدم راسته). برای برآورده کردن شرط عدالت در این بازی، در این درخت تنها دو مجموعه از راس‌ها قابل قبول خواهند بود که من با رنگ قرمز نشون‌شون داده‌ام (برای دیدن شکل بزرگ‌تر روی اون کلیک کنین).

در تلاش بودم که این الگو رو به شکل واضح‌تر (و شاید به شکل یک عبارت ریاضی) بنویسم که هنوز موفق نشده‌ام. حالت مطلوب اینه که بتونیم بدون ساختن کل جمله از پیش بگیم که مثلن n امین حرکت من با پای چپ خواهد بود یا راست. یک سوال دیگه هم برام ایجاد شد: چه طور می‌شه برای تولید جملات معتبر با این خصوصیت، یک عبارت باقاعده نوشت (اگر که باقاعده است) و یا به طور کلی چه طور می‌شه این رشته‌ها رو با زبان صوری تعریف کرد. در ضمن صحبت از نظریه‌ی زبان‌ها و ماشین‌ها شد و جا داره یادی کنیم از آلن تورینگ که امروز صدمین سال تولدشه.

در پایان این رو هم اضافه کنم که این عادت راه رفتن در اون زمان به نوعی وسواس تبدیل شده بود که خوشبختانه در بزرگ‌سالی ترک شد.

کشف امروز من: پیرمرد ایرانی دهکده‌ی ما

= اکس کیوز می. آی ام پرابلم. کن یو هلپ پیلیز؟

[آقایی با حدود هفتاد سال سن در کتاب‌خونه جلوی من رو گرفت و با انگلیسی دست و پا شکسته فهموند که مشکل چک کردن ایمیل داره]

= آی اسکد دیس لیدی، نو هلپ! نو هلپ!

[ویندوزش به شبکه‌ی بی‌سیم وصل نمی‌شد. براش درست کردم]

= آی ام ایرانین.

– می تو!

= اِه؟! به خدا اولش شما رو دیدم گفتم این آقا ایرانیه. می‌خواستم بیام بپرسم، جرات‌اش رو نداشتم. نمی‌دونستم چه طوری بپرسم. اسم شما چیه؟

– روزبه

= به به، به به. حالا به من بگین ببینم مشکلش چی بود که وصل نمی‌شد.

– باید اول به شبکه…

= بذار اینو بهت نشون بدم آقا بهروز. این عکس منه در جوونی. خیلی به خودت غره نشی که الان خوش‌تیپی و سرزنده‌ای [در این قسمت به خودم افتخار کردم]. من هم اول شکل این عکس بودم ولی حالا به این قیافه افتاده‌ام و دو تا دونه شیوید روی سر دارم. بعله…

– به به، چه عکس قشنگی! بعله… باید اول به شبکه…

= اینم گواهینامه‌ی رانندگی من. سال هزار و سیصد و چهل و دو. الان سال نود و یکه. می‌شه چند سال…؟

– شاهنشاهی هم هست. تمدید نکردین؟

= نه دیگه. من چون خوب رانندگی می‌کنم، پلیس هیچ وقت با من کاری نداشته. خانومم می‌گفت که وقتی تو رانندگی می‌کنی، من آرووومم. آروم. برای همین هم هیچ وقت لازم نبوده تمدید کنم. پلیس با من کاری نداره. عین آمریکایی‌ها رانندگی می‌کنم. تو خط خودم، به موقع بپیچم، همه چی سر جاش. البته چند سال پیش دیدم که من نمی‌تونم راننده‌های تهران رو عوض کنم ولی خودم رو که می‌تونم عوض کنم. برای همین از هفت هشت سال پیش رانندگی تو تهران رو گذاشتم کنار.

– خیلی عالیه. رانندگی خوب خیلی مهمه. بله، باید از توی این منو برین…

= صبرکن، صبرکن.

[این جا از سر میز بلند شد و رفت پیش خانم کتاب‌خونه دار و بعد از مدتی برگشت]

= بهش گفتم که امروز من فرشته‌ی نجات‌ام رو پیدا کردم. شما رو گفتم. اون هم تایید کرد.

– خواهش می‌کنم.

= اینو که درست کردی، بهروز جان، به عنوان قدردانی برات این ایمیل رو می‌فرستم؛ بخونش که عالیه و حرف نداره [موضوع ایمیل این بود که یک نفر داستان پسری رو گفته بود که کلی کتاب دست‌اش بوده و می‌خواسته بره خونه، بچه‌ها مسخره‌اش کردن و بعد راوی با پسره دوست شده و بعد با هم آشناتر شدن و پسر موفقی از آب در اومده؛ بعد در جشن فارغ‌التحصیلی‌اش از راوی تشکر کرده که نجات‌اش داده چرا که اون روز قصد خودکشی داشته و داشته کتاب‌ها رو به خونه می‌برده که برای مادرش زحمت درست نکنه و در واقع راوی داستان جلوی خودکشی اون شخص رو گرفته]. شما اهل شیراز نیستین؟

– نه، من کرمانشاه بوده‌ام.

= اِه؟! به‌ترین دوست من که کرمانشاهیه! یک مرد واقعی. کردها نژاد واقعی آریایی هستن. انسان‌های خوب.

– شما لطف دارین.

= نه! نه! نه! این حرفو نزن بهروز. من از این حرف خوشم نمی‌یاد. اصلن خوشم نمی‌یاد. من اگه یه چیزی رو می‌گم، واقعن منظورم همینه [حالا از شانس ما، من هم عبارت «لطف دارین» رو به نسبت زیاد استفاده می‌کنم که با این ترتیب مجبور شدم قبل از هر جمله‌ام یک بررسی دوباره بکنم]. من اینو چه جوری بگم… فارسی بگم، تعارفه. انگلیسی بگم، زیادی سرراسته. گفت که یک بار گفتی، باور کردم. اصرار کردی، شک کردم. قسم خوردی، باور نکردم. من هم این جوری بگم: شما اگه دوست داشتی، ما تلفن و ایمیل‌مون رو به هم بدیم. البته بعد از این که در موردش فکر کردی.

– حتمن، همین الان می‌نویسم.

= نه، نه. من می‌خوام اول فکر کنی. ببینی دوست داری آدرس ایمیل‌ات رو به من بدی یا نه.

– فکر نمی‌خواد. این ایمیل من… این هم تلفن… بفرمایین!

= اِه؟ شما هم از جمیل استفاده می‌کنین؟ [متوجه نمی‌شدم منظورش از جمیل چیه تا این که متوجه شدم منظور همون gmail هست] دختر من هم از جمیل استفاده می‌کنه. البته یاهو هم داره. چون سرش شلوغه، چند تا ایمیل داره. خونه‌ی من توی خیابون هیق‌لند [منظور خیابون هایلند highland بود که ما هم همون‌جا زندگی می‌کنیم] هست. هر موقع وقت داشتی، اگه دوست داشتی، بیا اون‌جا، یه اورَنج‌جوسی، انارجوسی [یعنی آب اناری] چیزی با هم بخوریم. قهوه‌های خوبی هم درست می‌کنم. استارباکس، خوشمزه. البته می‌تونم برات قهوه ترک هم بذارم.

– حتمن، حتمن!

= حالا آقا بهروز به من بگو به ایمیل چه جوری باید جواب بدم؟

– باید اول ایمیل رو باز کنین…

= مثلن اگه بخوایم این ایمیل رو جواب بدیم، اینو، ببینیم چی‌کار باید بکنیم. اینا رو که می‌گم روی کاغذ یادداشت کن. دوست عزیز من، از این که ایمیل با موضوع زیباترین قسم سهراب سپهری و ایمیل با موضوع هفت نکته‌ای که باید در زندگی بدانید و ایمیل با موضوع دونده‌ای که آخر شد اما همه‌ی استادیوم تشویق‌اش می‌کردند و ایمیل با موضوع جزیره‌ی شگفت‌انگیزی که روی کشتی بنا شده را برای من فرستادی، از تو یک دنیا سپاسگزارم. لطفا به همسر عزیزت سلام برسان و به عروس من هم سلام برسان… نه نه، این رو عوض بکن به عروس خوشگلم [من هم عوض کردم]… دستت درد نکنه… صبرکن، صبرکن، اون جمله‌ی آخر رو بذار به عروس مهربانم سلام برسان [من هم به عروس مهربان تغییر دادم]. به جای خوشگل… این به‌تره… آها…

– خب حالا من با این نوشته‌های روی کاغذ چی‌کار کنم؟

= اینا رو به انگلیسی ترجمه کن و بعد جواب این ایمیل آقای اسدالهی رو بنویس.

– [من شروع به ترجمه و تایپ می‌کنم] دیر مای فرند…

= بذار عکس نوه‌ام رو بهت نشون بدم [در این‌جا دوربین رو در آورد که عکس رو از روی اون نشون بده اما قبل‌اش یک عکس هم از من گرفت]. ایناهاش… نگاش کن، پدرسگ…. من برم خونه که ماست بگیرم، یه چند تا ماچ هم از این بکنم.

– زنده باشه.

= این اینترنتو برای من درست کردی آقا بهروز، واقعن دستت درد نکنه.

– خواهش می‌کنم، کاری نکردم!

= نه! نه! چرا! چرا! خیلی کمک کردی. به «من» کمک کردی. تو می‌دونستی، برات کاری نداشت. من که نمی‌دونستم. برای من خیلی سخت بود. خیلی تنک‌یو! خییییلی تنک‌یو!

روزمره‌های زندگی جدید ما

به حومه‌ی نیویورک نقل مکان کرده‌ایم. بناست که سه ماه این‌جا باشیم.

در تگزاس که بودیم همه جا تخت و مسطح بود. این‌جا خیابون‌ها پر از سراشیبی و سربالایی هستن. ما رو به یاد ایران انداخته‌ان. شاید بالا و پایین زیاد از خصیصه‌های ایران بوده که دیدن این همه ناهمواری، یاد وطن رو در ما زنده کرده. خیابون پایینی ما رو به یاد درکه می‌اندازه، خیابون بالایی به یاد دربند، پارکینگ پشت خونه به یاد ولنجک، کلیسای روبه‌روی خونه به یاد کلیسای خیابون کریم‌خان و گاوها هم ما رو به یاد گاوهای کرمانشاه می‌اندازن.

دهکده‌ی ما «اوسینینگ» نام داره (اغراق نمی‌کنم؛ واقعن این‌جا در تقسیم‌بندی‌ها دهکده حساب می‌شه). گویا قبل‌ترها اسم‌اش «سینگ‌سینگ» بوده که از سرخ‌پوست‌ها خریداری شده. جمعیت چندانی نداره؛ حدود بیست و پنج هزار نفر. اما یک کتاب‌خونه‌ی عمومی خوب داره. در تگزاس که بودیم، فکر می‌کردم که به‌ترین محیط برای رشد بچه کلیسا باشه که بچه مثبت از آب در بیاد. الان به این نتیجه رسیده‌ام که به‌ترین محیط برای رشد بچه کتاب‌خونه است. بچه کتاب‌خونه که باشه، دست بالا، اگر خیلی لازم شد، می‌تونه کتاب مذهبی مطالعه کنه. اما اگر در کلیسا باشه، دست بالا و دست پایین، انتخاب چندانی نداره.

برای پخت و پز مواد اولیه‌ی محدودی داریم. از ادویه هم خبری نیست. امروز همبرگر پختم. سعی کردم نمک رو به اندازه‌ای اضافه کنم که دست‌تنها نقش فلفل و پودر لیمو رو هم بازی کنه. غذا بی‌نمک شد.

تخت‌خواب نداریم. یک تشک نازک روی زمین پهن کرده‌ایم و روی اون می‌خوابیم. احساس ژاپن بهم دست داده (البته من ژاپن نبوده‌ام، اما موسیقی‌هاشون رو زیاد گوش کرده‌ام). به این تجربه احتیاج داشتم تا بهم یادآوری بشه که چه قدر روی زمین خوابیدن رو دوست دارم.

اتاق‌مون چراغ نداره. راضی‌ام. گاهی لازمه نور کم باشه تا آدم ارزش کار کردن در محیط پرنور اتاق‌اش رو بدونه.

از طبقه‌ی بالا به طور پیوسته صدای پا می‌یاد. اول فکر می‌کردیم یک نفر دیگه هم توی خونه‌ی ماست. بعدتر به صداش عادت کردیم. ما هیچ وقت طبقه‌ی اول نبوده‌ایم و تازه به شک افتادیم که شاید در شش سال گذشته ما همیشه همسایه‌های طبقه‌ی پایین رو عذاب می‌دادیم.

یک پتو گوشه‌ی دیوار پهن کرده‌ایم که ما «مبل» صداش می‌کنیم. خونه‌ی کم‌وسیله رو دوست دارم. احساس می‌کنم نفس می‌کشم. خونه هم نفس می‌کشه. تنها تزیینات خونه‌مون یک روزشماره که از تگزاس با خودمون آوردیم و نشون می‌ده چند روز دیگه مونده تا بچه‌مون به دست‌مون برسه. نماد اینه که دست بچه‌مون رو هم گرفتیم و با خودمون به سفر آوردیم. امروز عددش هزار و صد و شصت و دو بود.

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

برای ادامه‌ی مراحل فرزندخواندگی، لازمه که پیش روان‌پزشک (psychiatrist) بریم و اون هم تایید کنه که ما از نظر روانی سالم هستیم و برای داشتن فرزند گزینه‌ی مناسبی هستیم. از مرکز مشاوره‌ی دانشگاه وقت گرفتیم و پیش‌شون رفتیم. درخواست ما رد شد و وقت‌های ملاقات‌مون رو هم باطل کردن با این دلیل: «این سرویس مخصوص دانشجویانیه که مشکل دارن. ما مشکلی در شما نمی‌بینیم!».

خلاصه‌اش کنم: قراره روان‌پزشک رو ببینیم که تایید کنه که در ما مشکلی نمی‌بینه. ولی روان‌پزشک حاضر نیست ما رو ببینه، چون در ما مشکلی نمی‌بینه!

پیش‌بینی کنم: اگر به همین منوال پیش بره، به زودی کار به جایی می‌رسه که خودشون داوطلب می‌شن و با کمال میل ما رو خواهند دید.

عاشق نیستی که بفهمی

در بحبوحه‌ی اشغال عراق، یک گروه از فامیل‌های ما قصد سفر کربلا کردن. خیلی‌ها بهشون می‌گفتن که کار عاقلانه‌ای نیست و در اون وضعیت سفر به کربلا خطرناکه (مرتب اخباری از کشتار زائران به گوش می‌رسید). در جواب سرزنش یکی از آشناها، یک نفرشون این طور گفت: «عاشق نیستی که بفهمی».

نردیک به ده سال طول کشید تا بفهمم. اون زمان حساب دودوتا چهارتا بود: سفر به اون منطقه خطرناک بود. برای هیچ مکانی هم تقدس خاصی قایل نبودم (و الان هم نیستم) که بخواد دیدن‌اش ارزش چنین خطری رو داشته باشه. پس چه ضرورتی داشت؟… این زمان نظرم فرق کرده.

برای من عشق به یک مکان فیزیکی معنی نداشت. پوچ بود. الان خیلی از چیزهایی که من بهشون عشق دارم، برای خیلی‌ها بی‌معنی و پوچ هستن. برای من طبیعی بود که افراد اون گروه از بابت تصمیم‌شون سرزنش بشن. الان برای خیلی‌ها طبیعیه که من رو بابت بعضی خواسته‌های (به ظاهر نامعقول‌ام) سرزنش کنن.

زمان زیادی طول کشید تا بفهمم: خیلی از ماها چیزهایی داریم که عاشقانه دوست‌شون داریم و برای خیلی‌ها حماقتی بیش نیستن.